خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل چهارم

تا چشم به هم زدم روز دادگاه از راه رسید. صبحش با تب و لرز شدید از خواب بیدار شدم. یه جوری که حتی توان سر پا ایستادن را هم نداشتم. وکیلم که از طرف دادگاه بهم معرفی شده بود به دیدنم آمد و با دیدن حالم ازم خواست که استراحت کنم و نگران نباشم چون همه چیز در پرونده ثبت شده و نیازی به حضور و توضیح مجدد من نیست. با کمک رضا و علی به درمانگاه زندان رفتم و دکتر بعد از معاینه دستور استراحت تو درمانگاه و رسیدگی داد و رضا و علی به سلول برگشتن. تا ظهر که آقای کریمی وکیلم باز به دیدنم آمد