خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بی راهه

داشت کلی با خودش خوشحالی می کرد که زندگی داره روی روال می افته. به خودش می گفت: ایول من اگر همینجوری پیش بره, دو سال دیگه به اون چیزی که می خوام یعنی زندگی خوب و حد اقل های خودم می رسم. همینجوری داشت روزهای زندگی پیش می رفت. همینجوری حرکت رو به جلو ناگهان یک طوفان سهمگین کل ماهیتش رو عوض کرد. توی تلاطم داشت دست و پا می زد. با خودش می گفت: چی شد یک دفعه؟ می گفت: مگه خدا من چه کردم که این شده سهم من از زندگی؟ مگه من چه هیزم تری به دنیا فروختم که شمشیرش رو برام کشیده؟ با خودش