خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل ششم

ترم با تمام فراز و نشیباش به پایان رسید و برخلاف انتظارم ترم رو با موفقیت پشت سر گذاشته بودم. خونم به یه گرد گیری حسابی نیاز داشت. یه روز بعد امتحانات از صبح شروع کردم به تمیز کاری. داشتم جارو می زدم که در زدن. سریع جارو رو خاموش کردم و به طرف در رفتم. بازش که کردم مارتا پشت در بود. بعد از اینکه سلام کردم گفت بیا بریم خونه من قهوه درست کردم لیلا هم میاد می خوام امروز برات فال بگیرم. هیچ وقت به فال و این چیزا اعتقاد نداشتم و به خاطر همین شونه ای بالا انداختم و گفتم: خیلی خوب الآن میام قهوه