خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

لطیفترین حس دنیا، عجیب منتظرتم!

زیاد از پاییز گفتم و زیاد خوندین ازم، اما هرقدر هم میگم سیر نمیشم! هر سالی که به عمرم اضافه میشه، پاییز و مخصوصا آبانش رو بیشتر از سال قبل دوست دارم. گرم و سرد شدنش رو، بارونی شدنش رو، شبهاش رو و رنگی شدن جهان غرق پاییز رو! هر چقدرم بگی همه ی فصلها رو دوست داری، فقط باید یه پاییزی باشی تا بتونی با تمام وجود نفس بکشیش و ازش لذت ببری! و من یک دختر پاییزی و آبانیم! ماهی که لحظه لحظه ش واسم عشقه، ماهی که واسم پادشاه ماههاست! هوای آبان امسال یکم گرمه، آخه آبان و این هوا؟ کاش بارون بیاد که عجیب هواشو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ماجراهای من و دلتنگیام، و خوابهای دنباله دارم واسه محله!

سلام به همه! وااای که دلم لک زده بود واسه ی پست زدن توی محله، واسه صمیمیت اینجا، قهر و آشتیاش و خلاصه همه ی ماجراهاش! مثل کسی بودم که یه غریبه بی اجازه اومده و اتاقشو اشغال کرده، ولی هیچ کاری واسه بیرون کردن این غریبه از دستم بر نمیومد! هر روز محله رو باز میکردم و با هر بار بالا نیومدنش دلم میگرفت. خلاصه یه چیزی کم بود! اما اگر بگم خواب دیدم که چه روزی قراره محله مون برگرده باور میکنین؟ به جان خودم راست میگم! از آقای خادمی تو خواب پرسیدم، ایشونم گفتن و دقیقا همون روز محله برگشت! فکر کنم کسی اندازه من واسه
دسته‌ها
شعر و دکلمه

حس و حال این روزای من!

سلاااام بچه ها! چطورین؟ خوبین؟ اوضاع بر وفق مراده؟ میدونم که هست پس خوشحالم! امروز نه شعر دارم واستون، نه خاطره، نه کلاس زبان و نه سوژه های غمگین از خاطرات سالهای دور! امروز فقط حس واستون دارم. آره! حس! میخوام یه کم از حس و حال این روزام واستون بگم. از دلتنگیهای عجیب غریبم که!!!… آره، این روزا من زیاد دلتنگ میشم. دلتنگیهایی که وقتی میان سراغم، دیگه قدرت هر کاری رو ازم میگیرن. فقط دوست دارم برم توی تختم، همونجا بمونم و چشمامو ببندم و غرق بشم توی افکار خودم. اونقدر غرق بشم که دیگه هیچی از جهان اطرافم نفهمم. اما همیشه اینجور وقتا، یک دفعه یه
دسته‌ها
شعر و دکلمه

شبیه باغ یخزده!

به شانه های سست باد، سخت تکیه داده ام و گریه های خویش را، به باد هدیه داده ام! پر از سکوت تلخم و اسیر بغض خاطره تمام خنده های خود، به زیر پا نهاده ام! میان این شب سیه، به زیر ضربه های درد شبیه مرده ای فقط، به خاک غم فتاده ام! خموش و سرد و ساکتم، شبیه باغ یخزده مسافری غریب و گنگ، اسیر بهت جاده ام! ز پشت خنجرم زدند و خنده بر لبانم است چقدر پیش دیو خصم، صبورم و چه ساده ام!
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بچه ها، میشه اشکمو در بیارین؟

بعضی وقتا آدم بغض داره، دلش عجیب گریه میخواد و اشکشم آماده ی سرازیر شدنه، ولی هر کاری میکنه اشکه سرازیر نمیشه که نمیشه. فقط منتظر کوچیکترین بهانه هست، اما اون بهانه… نیست که نیست. وای که چقدر این حال بده، حال الآن خودمو دارم میگم. نفس نمیتونی بکشی، کم مونده خفه بشی. از صبح نشستم کنج اتاقم پشت میز، دستمم زیر چونه و فقط به یه نقطه خیره شدم و هیچ کاری نمیکنم. دلم یه بهانه واسه باریدن میخواد. خدایا من 3 سال تمام داشتم توی ذهنم به یه نفر تهمت میزدم یعنی؟؟ فکر کنین شما چه حالی دارین وقتی یه راز خیلی مهم رو به یکی گفته
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دلم باران میخواهد

امشب باز هوای دلتنگی به سرم زده، بغض پاهایش را روی گلویم گذاشته و فشار میدهد. باید از دستش رها شوم وگرنه خفه ام میکند… میروم کنار پنجره و به دنبال ماه میگردم تا کمی برایش حرف بزنم، اما او هم انگار با آسمان قهر کرده… باران نم نم خودش را به پنجره میکوبد، چه شب سرد و تاریکی! خیال سحر شدن ندارد! با آن هیبت سیاهش مثل بختک به جان این خانه افتاده… شب بغض و دلتنگی نمیدانم به جرم کدام گناه ناکرده دارند اینگونه قصاصم میکنند… کاش هوای من هم مثل هوای پشت پنجره بارانی شود، تا شاید این بغض که در گلویم گیر کرده رهایم کند،