خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
اخبار و اطلاعیه

هات گوش کن با افتخار تقدیم میکند: 27 و 28 اسفند، از ساعت 19:30؛ در محفل بهاری محله نابینایان همراه ما باش!

سلامی سبز به تمامی دوستان و دوستداران محله نابینایان. امید که با تمام وجودتون در تب و تاب رسیدن به بهار باشید!   این پست در واقع دعوتنامه‌ایه برای تو، یار همیشه همراه ما و محله. بعد از توقفی یک ساله که به دلایل متعدد در مناسبت‌های مختلف تداوم پیدا کرد، دوباره برگشتیم تا یک بار دیگه به بهانه رسیدن بهار دور هم جمع بشیم و تولد دوباره طبیعت‌رو در کنار هم جشن بگیریم. درسته. هات‌گوش‌کن محله نابینایان قراره در یک بزم نوروزی دیگه همراه لحظه‌های عزیزانش باشه. سال 1402 که دیگه چندان ازش باقی نمونده، به دلایلی از قبیل تلاقی مناسبت‌ها با عزاداری‌های دینی بدون هات‌گوش‌کن گذشت و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 29.

قصه کوکو، 22.   نیمه شب بود. کوکو گوش به صدای تندبادی که به شیشه‌ها ضربه می‌زد به بخار مه‌مانندی که روی شیشه سرد می‌شد و قطره‌قطره روی تاقچه می‌چکید خیره مونده و منتظر پایان ثانیه‌های خواب بعد از زنگ و بیداری مجدد ساکنان خونه زمان بود. این سکوت‌های کوتاه‌رو دوست داشت با این شرط که با خاطرجمعی همراه باشن. و خاطر کوکو جمع نبود. کوکو تقریبا هر شب انتظار غافلگیری‌های ناخوشآیندی‌رو داشت که امیدوار بود هرگز پیش نیان و نمی‌دونست بقیه هم هرچند حرفی نمی‌زدن، اما به همچین نگرانی‌هایی فکر می‌کردن یا نه. شاید نه همه، اما عده‌ای بودن که از حفظ احتیاط غافل نبودن. هدهد یکی از
دسته‌ها
هات گوش کن

هات گوش کن: شماره 24: نوروز 1402

سلام بر عید. سلام بر بهار. و سلام بر تویی که تجلی خدا بر خاکی!   امید که نوروز امسال، آغازی نو در دفتر عمر عزیزت باشه!   عید 1402 بر همگی شما مبارک!   سال کهنه هم با تمام قصه‌های تلخ و شیرینش رفت و تموم شد، و حالا دیگه ازش فقط یک دفتر خاطره باقی مونده، و البته یک دسته یادگاری رنگارنگ.   طبق روال هر سال و هر مناسبت، این بار هم نوروز بهانه‌ای شد برای دور‌همی بچه‌های محله در یکی دیگه از هات‌گوش‌کن‌های آشنای محله نابینایان، که قدم حاضران به روی چشم و جای غایب‌ها خالی، خیلی خوش گذشت! ماجرایی بود بزم نوروز این بار
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک پرنده، یک پرواز.

امشب آوای خوشت کو که بدان گوش کنم! تو بخوان تا که من این قصه فراموش کنم! کاش خاموش شود آتشِ خاکسترِ من! تو بخوان تا برود حادثه از باورِ من. یکی بود یکی نبود. جز خدایی که همیشه بوده و هست، خیلی‌ها بودن. یه آسمون بود و یه خاک. خاکی که هر گوشه‌اش یک رنگ بود. یه پرنده بود که تمامِ وجودش هوای پریدن بود. خاک‌رو باور نداشت. آسمون همه چیزش بود. عشقش پرواز بود. می‌خواست وسطِ پهنای آسمون آغاز و پایانش باشه. اما هر بار که عشقِ پریدن شعله‌ورش می‌کرد وعده‌ی زمانِ موعودی‌رو می‌شنید که هرگز نمی‌رسید. پاییز بود. می‌شنید که حالا آسمون عبوسه. باید منتظرِ باز
دسته‌ها
هات گوش کن

هات گوش کن: شماره 23: نوروز 1401

عزیزان همراه، همراهان عزیز، یاران محله نابینایان! سلام! آغاز سال جدید، قرن جدید، و بهار جدید مبارک! امید که برای تک‌تک شما، در هر کجا که هستید، این آغازهای سه‌گانه ورود به عزیزترین لحظات تمام عمرتون رو به ارمغان آورده باشن! و در این گذر فرخنده از این دروازه‌های هزاران  رنگ، محله ما هم مثل همه جاهای دیگه سرشار از رنگ و صدا بود. جای غایب‌ها خالی، قیامتی بود در بزم هات‌گوش‌کنی محله! آیتم‌های دستساز عوامل و اعضای محله اونقدر متنوع بودن که به زحمت داخل دوتا شب پشت سر هم جا شدن و هنوز گفتنی بسیار بود که این دفتر به ناچار باید بسته می‌شد و باقی حکایات
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دلم تنگه نخون آواز رفتن

بالاخره لحظه رفتنش رسیده. همون لحظه ای که برای همه کسانی که میخان از عزیزی جدا بشن خیلی سخت و غم انگیزه, مخصوصا اگر لازم باشه که برای دیدار بعدی زمان زیادی بگذره. اما بعضی از رفتنها دست ما نیست. چمدون سبز خوشرنگشو باز کرده و داره وسایلی رو که با خودش آورده بود با دقت داخل اون قرار میده. یه گلاب پاش زیبا, چند پیراهن خوش نقش, یه دیوان حافظ, یک شیشه عطر و یه سری وسایل دیگه. بعد در چمدونو می بنده و کناری قرارش میده. با لبخندی تلخ میگم عجب زود گذشت! چه قدر خوشحال بودیم که تو پیش ما بودی. چه قدر برامون قصه و
دسته‌ها
شعر و دکلمه

بهار گم شده

کودک که بودم، همیشه تابستان ها را دوست داشتم. خورشید همچون یاری قدیمی که مدتهاست محبوبش را ندیده، گیسوان طلاییش را دور زمین قلاب می کرد. او را سخت در آغوش می گرفت؛ و زمین را با گرمای عشق آتشینش می سوزاند. پاییز فصل عجیبی بود. گم شدن لا به لای صدای باران، نقاشی ماهرانه برگهای خشک روی بوم زمین، خلصه شیرین درخت ها، و کوچ پرنده های مهاجر که دسته دسته می رفتند تا راهشان را پیدا کنند. پاییز به نوعی عرفان میمانست. بعد از عمیق تر شدن خلصه شیرین درخت ها، زمستان می آمد؛ به همراه دانه هایی سفید مثل معصومیت. آن قدر پاک که تمام گرد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اسفند صدای پای بهار

سلام به هم محلیهای عزیز حال و احوالتون چطوره؟ دیگه کم کم داره بهار از راه میرسه و ننه سرما داره بساتشو جمع میکنه هرچند که سال به سال زمستون بهاریتر از سالهای قبل میشه. دیگه خبری از برفهایی که قبلً میبارید نیست، یادش بخیر برف بازیهای توی حیاط مدرسه، دنبال هم میکردیم تا گلوله ی برفی که درست کردیم رو به سمت هم پرتاب کنیم. ولی دیگه از اون شادی های کودکانه ی ما خبری نیست. یادش بخیر!!! حتی بزرگترها هم توی کوچه برف بازی میکردن و صدای خنده ها بود که شادی ها رو صد برابر میکرد. ولی حالا دیگه ننه سرما مثل قبلً شاد نیست، دیگه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

“فصل زندگی”

“فصل زندگی” در شب عشق که عروس زمستان بوسه بر دامادی آسمان زد، آسمان برق آسا چشم گشود و در باران شادی چشمانش رنگین کمانی از عشق بر عروس سفیدپوش زمستان تابید. در میان تابش رنگین کمان زیبای چشمانش زمین ناخواسته آبستن فرزندی شد و “بهار” پوشیده در حریری سبزرنگ با دامنی از گل متولد شد. من بهار دختر باران از واژه نامه اشک آسمان هر روز با نوازش نسیم خنکای صبح، طلوع مهر و مژده شادمانه های پرندگان آوازه خوان بیدار می شدم و شب مست از شراب سرخ شفق در زیر نگاه چشمک زن ستارگان به عشقبازی ماه می رفتم. و من بهار دختر باران از واژه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آن روز بهاری!

کنار پنجره ایستاده ام و غرق در افکار خویش، به نقطه ای نامعلوم در ظلمت بیپایان شب خیره مانده ام. ماه از پشت شیشه، گونه هایم را میبوسد و من اما بی تفاوت، به آن روز بهاری می اندیشم که خوب خاطرت و خاطرم مانده! یک روز بهاری برای همه، و برای من اما… انگار یک تکه از زمستانم در قلب بهار جا مانده بود! سرد… سوزان… و بارانی! انتظار!!! دردی که اگر دچارش شوی، همه چیز کش می آید، مسافرت دیر میکند، دنیا از حرکت می ایستد، ساعتها میخوابند….. و من دچارش شده بودم! من… عقربه های بی حرکت ساعت… و نگاهی نگران! آخ! لعنت بر این درد
دسته‌ها
شعر و دکلمه

فراق یار!

ببار ابر آسمان، به قلب خشک این کویر که زخمها چشیده از زمانه ی حسود پیر! تمام آرزوی او رسیدن بهار بود، چهار فصل سال او، دمادم انتظار بود! چه حرفها که با دلش، به گوش او نگفته بود، میان واژه واژه اش، غم دلش نهفته بود! ولی کنون شکسته و فسرده حال و خسته است، هزارها ترک که بر غم دلش نشسته است! هوای گریه دارد از غم فراق روی یار، هرآنچه میکند ولی، نمیرسد به نوبهار! ای از تبار آسمان، در این شب خموش و تار، به قلب خشک این کویر، تو مرهمی شو و ببار!
دسته‌ها
شعر و دکلمه

جز به من، به تمام دنیا شک کن!

کمی، به اندازه ی یک جرعه حرف، کنار دلتنگیهایم بنشین! بگذار تا با عطر حضورت به بهار فخر بفروشم و خورشید انعکاس خویش را از آینه ی چشمهای تو تماشا کند… مرا غرق کن در دریای بیکران مهربانیهایت و باز با نوازش دستها که… نه، 2 ساقه ی نیلوفرت جانی تازه ام ببخش! آه که چقدر دلتنگم برای شب گردی با تو زیر رقص نور ستارگان، چشمهایم را ببندم و تو ماه را برایم به ارمغان بیاوری تا فانوس راهم شود! دلم تنگ است برای حس عطر بهار نارنج و حرفهای در گوشی با تو! دلم برای موسیقی روح نواز صدایت و لمس تک تک کلمات لطیفت تنگ است،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

زیباترین بهار زندگی تلاش برای شاد زیستن است

ستاره ها نخوابیده اند, مهتاب هنوز بیدار است, سپیده که از راه می رسد مأموریت آن ها به وقت دیگری موکول می شود. سرخی شفق پشت ابر های تیره پنهان است. در را باز می کنم, بوی باران خبرهای تازه ای با خود آورده است, نگاهم ابر بزرگی را دنبال می کند که به طرف کوه در حرکت است, به ابرهای همجوارش پیوند می خورد, اشک می ریزد و جرقه می زند, سینه ی برف یخزده را می شکافد و به طلوع دوباره ی زمین سبز سلام می دهد. حالا همه جا بیدار است. بیدار بیدار. من هم بیدارم, این یعنی این که روز دیگری از نو شروع شده
دسته‌ها
شعر و دکلمه

برسد به دست بهار!

یک نفس مانده که زمین ریه هایش را از هوای بودنت لبریز کند… قلب جهان دارد از دلشوره ی شیرین وصال به معشوقه اش میکوبد، همه چیز مهیاست برای آمدنت، از آواز شاد و رقص قناریها در آسمان، تا فرشی از گل و سبزه به زیر پایت. تا تن لطیفت را سرما نیازارد خورشید عطر حضورش را به سر تا سر زمین یخ بسته میپاشد… و حالا این تویی! این تویی که آرام آرام میرسی از کوچه های تاریک و سرد زمستان و با هر قدم نزدیکتر شدنت جهان را هوایی تر میکنی… و اینک، تنها یک قدم مانده که جهان مست شود و لمس کند تن لطیف معشوقه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

من شاااادم، شااااد شااااد!

سلاااام به همگی. خوبین؟ خوشین؟ من؟؟ الآن میگم چطورم! داشتم شعر مینوشتم، بر خلاف این چند وقت اخیر شعرم شاد بود، پر از امید و لبخند و بهار و عطر صبح! یک دفعه شعر رو رها کردم و به فکر فرو رفتم. چرا این مدت همش از شب و غم و سیاهی گفتم؟ چرا چشمم رو روی این همه قشنگی بسته بودم؟ این منم، همون فرزان که کوچیکترین قضیه ای باعث شادیش بود، از همه چیزش نهایت لذت رو میبرد، حتی روزایی که قبل از ساعت 7 صبح میرفت بیرون واسه دانشگاه و بعد دانشگاهم کلاس زبان و ساعت 8 شب برمیگشت خونه، ولی شاد بود، راضی بود. چرا
دسته‌ها
شعر و دکلمه

حس و حال این روزای من!

سلاااام بچه ها! چطورین؟ خوبین؟ اوضاع بر وفق مراده؟ میدونم که هست پس خوشحالم! امروز نه شعر دارم واستون، نه خاطره، نه کلاس زبان و نه سوژه های غمگین از خاطرات سالهای دور! امروز فقط حس واستون دارم. آره! حس! میخوام یه کم از حس و حال این روزام واستون بگم. از دلتنگیهای عجیب غریبم که!!!… آره، این روزا من زیاد دلتنگ میشم. دلتنگیهایی که وقتی میان سراغم، دیگه قدرت هر کاری رو ازم میگیرن. فقط دوست دارم برم توی تختم، همونجا بمونم و چشمامو ببندم و غرق بشم توی افکار خودم. اونقدر غرق بشم که دیگه هیچی از جهان اطرافم نفهمم. اما همیشه اینجور وقتا، یک دفعه یه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یک خداحافظی تلخ!

سلام بچه ها! خوب، بلاخره آخرین ماه سال هم رسید. کمتر از 30 روز دیگه سال 95 هم با تمام خوبیا و بدیاش تموم میشه و میره توی دفتر خاطره هامون. من همیشه اسفند رو دوست داشتم، به خاطر حرکت و هیجان و جنب و جوشش که هرچقدر به آخراش نزدیک میشیم بیشتر میشه و با پایان سال و اعلام آغاز سال جدید همه انگار به یه خواب سنگین بهاری میرن! به هر حال، توی ماه اسفند اگر خودتم هیچ کاری نداشته باشی، دیدن این جنب و جوش روحیه تو رو هم بهتر میکنه. اگر توی خیابون قدم بزنیم، دیدن تحرک مردم، مغازه های شلوغ و خرید شب عید،
دسته‌ها
شعر و دکلمه

باران و… عطر یاس

دلم باران و عطر یاس دلم قلبی پر از احساس دلم یک اولین دیدار همینجا، زیر باران، بی حصار چتر میخواهد دلم یک اولین بوسه تپیدنهای دل از شوق حسی تازه و مبهم دلم یک حال آشفته همان حالی که یک دفعه بگویی دوستت دارم دلم از جنس این احوال میخواهد… من و تو، کوچه ای خلوت و بوی خاک باران خورده، عطر خوب نیلوفر بهار آرام و پاورچین نشسته بین دستانت دو تکه آسمان انگار شده مهمان چشمانت… تو میگیری در آغوشم نفس میگیرم از عطر بهار بین دستانت… دلم میخواهد این لحظه میان مامن آغوش گرم تو رها باشم بنوشم از شراب ناب چشمانت و هر لحظه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

حسی شبیه… آخر اسفند

سلام به تک تک دوستای عزیزم در محله گوش کن. امیدوارم که حالتون خوب خوب خوب باشه و ایام به کام. سال نو رو پیشاپیش بهتون تبریک می گم و امیدوارم امسال سال “رسیدن به آرزوهای قلبی” تک تکتون باشه ! بازم ی حسی شبیه آخر اسفند هر سال. حسی شبیه نو شدن, حسی شبیه گرفتن تصمیمای جدید و بزرگ, حسی شبیه زندگی … که با تولد زمین و پادشاهی خورشید همراهم شده. این احساس , هر سال این موقع ها سراغم میاد. احساس می کنم با این انرژی فوق العاده ای که دارم, می تونم دنیا رو زیر و رو کنم!درست نمی دونم از چی سرچشمه می گیره.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تولد، نوروز، شروع فصل بهار. وااااای چه روزی بشه امروز!!!

سلاااااااام بر بچه محلای نازنین، فرشتگان روی زمین خخخ. واااااااای چه خبره امروز؟ چه روز مبارک و فرخنده ای هم هستااااااااا!!!! فکرشو بکنید، روز اول بهار باشه نوروز باستانی هم باشه، تولد دو تا از دوستان خوب و نازنینمون در محله هم باشه!!! چی میخواد بشه دیگه نمیدونم، من که زبونم از توصیف این همه مناسبت ارزشمند و عزیز قاصره. دوستان خوبم، اول از این فرصت استفاده کنم و سال جدید باستانی و آریایی مون رو که تولد طبیعت و میلاد دوباره زمین و همچنین تجدید شادابی و سرسبزی هست رو به شما و خانواده های محترم و عزیزتون تبریک و شاد باش عرض کنم و آرزوی سالی شاد