یادداشتی که از کودکی کمبینا کلاس چهارم دبستان رسیده است را عینا برای شما درج می کنم. شروع یادداشت: سلام من یه پسر کمبینام و کلاس چهارمم. مشکلی که دارم اینه که هوا که تاریک میشه هیچو نمیتونم ببینم و انگار اصلا نمی بینم خب این خیلی بده مثلا وقتی میرم خونه ی دوستم توی فضای بسته که نور نیست تا چشام عادت کنه طول می کشه برای اینکه کسی نفهمه نمی بینم یه کنار بی حرکت می ایستم تا چشام عادت کنه مامان دوستم بهم میگه چرا نمیشینی میگم امروز همه جا نشسته بودم خسته شدم فعلا اینجوری راحتترم ولی خودم میدونم دارم روغ میگم چون میخوام کسی
Tag: بچه نابینا
این جمله ای که واسه تیتر نوشتم، چقدر سخت و بیمقدمه، مشت محکم و پر از ضربه و زورش که به زهر بیرحمی مسموم شده رو میکوبه به قلب مخاطبش! ی حس چندشناک، ی حس عذابآور و شاید گاهی ی حس تسلیمکننده. حسی که شمایی که توی ناز و نعمت و احترام بزرگ شدی شاید هیچ وقت درکش نکنی. شمایی که به جای مهره حساب نابینایی، چرتکه داشتی و به جای پرکینز، کامپیوتر، شمایی که یکی از اعضای خانواده به علت نابیناییت آژانس شخصیت بوده، شما شاید نتونی این حرف های تلخ ما رو قاتی زندگی شیرینت بپذیری. شما از همون شیرین هاش تناول کن، ما با بعضی از