زنگ زد. یه زنگ کاملا غیر منتظره. یه زنگ به منی که زمستون بعد از هول هولکی تموم کردن کلاس بچهاش بهش گفته بودم دیگه با هیشکی کلاس نمیگیرم. سلام مجتبیجان. سلام آقای تابنده. خوبی مجتبی؟ مرسی. هنوزم سر حرفت هستی؟ که چی؟ که کلاس نمیگیری. آره. راستیاتش هنوزم سر حرفم هستم. خب پس جواب این بچهی منو خودت بده. خواستم با بچه سلام علیکی داشته باشم که تلفن قطع شد و آیفون خونه زنگ خورد. از طرفی گفتم زشته من زنگ نزنم و قصد داشتم به پدر بچه تلفن بزنم بابت قطع ناخواسته تماس معذرتخواهی کنم، از طرفی کسی که پشت در بود داشت بیخود معتل میشد و
Tag: بچگی
هشدار:
این ماجرا کاملا زاییده ی تخیل نویسنده بوده و واقعیت ندارد. شما با ادامه دادن به خواندن این مطلب، تخیلی بودن آن را می پذیرید و نیز اینکه هرگونه تشابه اسامی و رویداد های این ماجرا با اشخاص و رویداد های دنیای واقعی، کاملا تصادفی و ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. در صورت عدم پذیرش موارد بالا، لطفا این صفحه یا این تارنما را ترک نمایید.
سلام بچه ها. چه خبر؟ خوبین؟ من که یه کم دلم گرفته، دلتنگم. دلتنگ کی و چی نمیدونم، فقط دلم میخواد بگم و بنویسم. قلم رو بگیرم و بگم از خودم، حس و حالم و هر اتفاق ریز و درشتی که واسم میفته. دوست دارم قلم منتظر واژه های تکراری من نمونه و خودش بگه. بگه و بچرخه و به زبون بیاره تلخیها و شیرینیها رو، به زبون بیاره حالی که وقتی به گذشته های نه چندان دورت نگاه میکنی و آه سردی از جنس حسرت روی لبات میشینه. دیشب خواب مادربزرگمو دیدم، 15 ساله بودم که تنهامون گذاشت و رفت. توی خواب حواسم به نبودنش بود، به همین
بچه ها؟ یه سوال دارم. آیا من باید به کامنت های به اون قشنگی که شما توی بخش اول این مجموعه گذاشته بودید پاسخ می دادم و سلسله ی قشنگ خاطرات شما رو با حرف های بی ربطم خراب می کردم؟ هی باید می نوشتم. مرسی؟ قشنگ بود؟ ایول؟ آفرین؟ منم همینطور؟ ممنون از حضورت؟ چه جالب؟ نه بچه ها. من ترجیح میدم پست های این شکلی، کامنت هاش دست نخورده و بدون جواب باقی بمونند تا قشنگی خودشون رو حفظ کنند. خب من یه سری خاطره نوشتم، شمام نوشتید. دیگه چی باید جواب هم بنویسیم؟ پس با این دید که جواب ندادنم از روی بی احترامی نیست و
به یاد بچگیم که وقتی توی سه چهار سالگی حوصله ام از همبازی نداشتن و بیکاری سر می رفت، مادرم منو می فرستاد دنبال قوطیه بگیرو بشین. قوطی ای که در واقع وجود خارجی نداشت و اگه هم داشت، هیچ کاریش نمی شد بکنی مگر اینکه بگیریش و بشینی یه گوشه. من که این مفهوم رو هنوز نمی فهمیدم و قدرت تحلیلم زیاد نبود، فکر می کردم قوطی بگیرو بشین، یه قوطی فلزی مثل جاسیگاری کُوِیتی بابامه، با این تفاوت که میتونه آهنگ بزنه، منو توی آسمون ها پرواز بده، باهام هم صحبت بشه، دوچرخه ام رو درست کنه، و کلی حال بده. هرچی هم خونه ی همسایه ها
سلام سلام بچه ها! چطوره حال شما؟ من که عاااالیه عالیم. میگما این خونه تکونی دم عیدم چیز باحالیه ها! هر سال انجامش میدی و کل خونه رو زیر و رو میکنی، ولی هر سال هم بین وسایلی که از سالهای قبل کنار گذاشتی چیزای جدید پیدا میکنی! واسه من که حد اقل اینجوریه. امروز توی وسایل بچگیم، 3 تا چیز باحال که حسابی دلم واسشون تنگ شده بود پیدا کردم. یه ساز دهنی که حسابی امروز باهاش سرگرمم، یه عروسک پینوکیو که اولین عروسکیه که هدیه گرفتم و یه عروسک. نمیدونین از پیدا کردن این سومی چقدر خوشحالم، اونقدر خوشحالم که توی یه پست بی ربط دارم بهتون
دستهها
حس و حال این روزای من!
سلاااام بچه ها! چطورین؟ خوبین؟ اوضاع بر وفق مراده؟ میدونم که هست پس خوشحالم! امروز نه شعر دارم واستون، نه خاطره، نه کلاس زبان و نه سوژه های غمگین از خاطرات سالهای دور! امروز فقط حس واستون دارم. آره! حس! میخوام یه کم از حس و حال این روزام واستون بگم. از دلتنگیهای عجیب غریبم که!!!… آره، این روزا من زیاد دلتنگ میشم. دلتنگیهایی که وقتی میان سراغم، دیگه قدرت هر کاری رو ازم میگیرن. فقط دوست دارم برم توی تختم، همونجا بمونم و چشمامو ببندم و غرق بشم توی افکار خودم. اونقدر غرق بشم که دیگه هیچی از جهان اطرافم نفهمم. اما همیشه اینجور وقتا، یک دفعه یه
دستهها
بچه, همیشه بچه بمون
سلام گوشکنی ها. دنبال یه موضوع واسه فرستادن بودم. ولی چیزی به ذهنم نرسید. به خاطر همین گفتم یه سری به پست های قدیمیم بزنم ببینم اون موقع ها چیا می نوشتم. یه چرخی زدم و سخت یاد بچگیام افتادم. یکی نیس بگه تو هنوز هم بچه ای!!! بچگیات کجا بود! آره درسته من هنوز هم بچه ام. ولی دوست داشتم زمان ی دکمه پاز داشت. میزدم و دیگه جلو نمیرفت. توی یه دوران خوشی از زندگی نگهش میداشتم. من 16 سالم بیشتر نیست. ولی خوب میفهمم وقتی بزرگترا میگن دوران بچگی چه دوران خوبی بود و کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم یعنی چی. وقتی میبینم یه بچه از
سلام دوستان بالاخره منم اومدم اومدم تا از ترانه بگیم و بشنویم از ترانه و موسیقی با هم حرف بزنیم و ترانه ها رو به نقد بکشیم تا در کنار هم یاد بگیریم برای شروع با یه ترانه از خودم به نام آرزو خدمت رسیدم تا شما هم منو راه نمایی کنید تا بتونم هر چه بهتر در خدمت باشم و اما ترانه یه توپ پلاستیکی تیر دروازه حلب کاپیتان داد می کشید بچّه ها نیاین عقب تو بازی زخمی می شد پا هامون به راحتی آخه رو سنگ و لاخا میدوییدیم پا پتی داور بازی می شد وقت دعوا دس به کار کوچه عاصی می شد از این
دستهها
من آژانسی نیستم ولی
من آژانسی نیستم ولی می خواهم امروز از خودم بنویسم و از دغدغه هایم. از کار هایی که انجام داده ام, کار هایی که انجام می دهم و انجام خواهم داد تا صبح را به شب برسانم و شب را به صبح. این جمله آخری را از ترجمه انگلیسی به فارسی فرازی از زیارت آل یاسین که در 11 سالگی حفظ کرده بودم به خاطر دارم: “سلام بر تو هنگامی که شب را به صبح میرسانی و صبح را به شب!” یادش بخیر! بچه بودم و از دنیا هیچ نمیفهمیدم. تمام غصه ام یک صدم معدل بیشتر بود, یک مثبت بیشتر از معلم بود, یک بار برنده شدن در