خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.

صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.

میان واژه ها گم شده ام.  خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام  جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی  دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم  ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می  آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر  ترسان بغض می کند، و من  در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود  می  غلتند و سقوط، هنوز  متوالیترین درد  لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت نهم.

اربابی که رعیت بود. حیوان بی نفس را گوشه ای می  کشاند تا حالش قدری جا بیاید. اوضاع بازار گندم و غله بر خلاف حال و احوال قمر در عقرب مملکت، خوب است. البته برای اویی که معمولا، همه ی شاطر ها و حجره داران، به عدل میشناسندش. مادیان خسته را همانجا، میان زمین یونجه  ای در همان نزدیکی می گذارد و  قصد خانه رفتن می کند. پیش از ورود به خانه، لحظه ای کنار انبار گندم متوقف می شود. پس از چند لحظه حساب کتاب، نزدیک میرود تا چیزی را بررسی کند، اما سایه ای که روی دیوار کاه گلی افتاده است، اخمش را شدت می دهد. پشت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت هفتم

رفیقِ مهربانِ من! ای عمیقترین دردِ ایستاده در عمق سکوت! خنجرِ راز های پر تعفن دوران را در کدام تپش از قلبت نگاه داشته ای، که زجرِ جان کاهت، آرامش انسان زمینی را لحظه ای به هم نمی زند؟ امنترین آغوشِ گریه های زمین! دستِ نوازشِ تو اگر نبود، چه بر سرِ ضربانِ خسته ی قلب ها مان می آمد؟ پس از دیدنِ اشک های شرمنده ی پدری زنجیر شده در دستانِ فقر، سرت را بر شانه ی کدام ستاره میگذاری که این چنین با دیدنِ غمِ بی پایانِ چشم هایت جان می سپارد؟ شبِ عزیز! شبِ همیشه تنها! جان دادن دخترکی زیرِ شمشیرِ خود خواهی و تعصب، حالِ
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

  اکنون،  پنجمین  شبِ   نبودنِ توست. دلِ فنجان های قهوه از آمدنت سرد می شود. تن خانه در آغوش نا آشنای سکوتی بی وقفه، وحشتی تلخ را تجربه میکند. من اما هنوز، سرسختانه  با مرور بودنهای شیرینت برای فنجان های  روی میز، طعم گس نیامدنت را از خاطرشان پاک میکنم. فنجان های قهوه با طعم خاطرات شیرین حضور تو، در پنجمین  شبِ    لبریز از حسرتِ نبودنت، سر به بیابانِ فراموشی ها میگذارند! ***. امشب، دهمین شبیست که نیستی. وحشت خانه به بغضی بی نهایت مبدل گشته است.  ضربان قلب ساعت تند تر می شود. ثانیه ها بی نفس شده اند. آنها برای رسیدن به تو تا قلب تاریکی های
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت اول.

گوش کنِ عزیزم؟ تو برای من دنیایی لبریز از امید و زندگی هستی! پر از حس خوب دیدن یک رویای شیرین. به زیبایی خنده های بی وقفه و از ته دل! تو همونجایی هستی که من همیشه دوست داشتم باشم. جهانِ کوچیکی که مهربونی بی پایان خودش و همراهاش هر روز بزرگترش می کنه! تو روز به روز قد می کشی و با شور و عشق بیشتری پیش میری تا همراهانت طعم شیرین کنار هم بودن رو هر روز متفاوت تر از روز قبل بچشن و حتی تو دورانی که حالِ خوبِ دل، یکی از کم یابترین اتفاق ها به نظر می یاد، بی وقفه برای خوب شدن حال