خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست. قسمت پانزدهم، پایان فصل اول.

نفس هایم بوی خاک باران خرده گرفته اند. گرد و غبار خستگی را که از شانه های روحم تکانده ای، به مهمانیِ اشک ها آمده اند. دست های مهربانت را میبینم. میخواهند روحم را بغل بگیرند انگار! دست هایت باران را با مهربانی اش یادم می آورد. دست های عزیزت نه زمستانِ زمستانند، نه تابستانِ مطلق. دست هایت خیالِ شیرینِ یک بهارِ طولانی اند. صدایت نزدیک است. نزدیکتر از همیشه. نزدیکتر از دیروز های جهنمی و فرداهای تاریکِ دور. صدایم کن! بگذار بلور شب را صدای تو بشکند. صدایت عزیز است. حتی عزیز تر از شب! حتی عزیز تر از سکوت! حتی عزیزتر از آرامشِ اندیشیدن به یک رویای
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سیزدهم.

از چه برایت بگویم کاغذِ لبریز از سطر های خالی خستگی؟ از چه برایت بنویسم دفترِ عزیزِ غریبه؟ از چه می خواهی بدانی قلمِ مهربانِ رنگ پریده! در ذهنم انگار جنگِ جهانیِ جملات آغاز شده است. جملاتی که نه نقطه ی مشترکی دارند، نه قصد صلح! تک جمله هایی که هر کدام برای نابودی دیگری، در مغزم مین های فراموشی دفن کرده اند. صدای ترسیده ی هر واژه ای دم مرگ، سلول های خاکستری مغزم را به فکر عقب نشینی می اندازد. منتظر کدام شرح حال نشسته ای زمان بی رحم! حالا که گذشتنت را می خواهم، حالا که در میان کویر تشنگی ام را به نظاره نشسته ام،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.

صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.

میان واژه ها گم شده ام.  خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام  جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی  دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم  ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می  آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر  ترسان بغض می کند، و من  در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود  می  غلتند و سقوط، هنوز  متوالیترین درد  لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.

یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد 
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

  اکنون،  پنجمین  شبِ   نبودنِ توست. دلِ فنجان های قهوه از آمدنت سرد می شود. تن خانه در آغوش نا آشنای سکوتی بی وقفه، وحشتی تلخ را تجربه میکند. من اما هنوز، سرسختانه  با مرور بودنهای شیرینت برای فنجان های  روی میز، طعم گس نیامدنت را از خاطرشان پاک میکنم. فنجان های قهوه با طعم خاطرات شیرین حضور تو، در پنجمین  شبِ    لبریز از حسرتِ نبودنت، سر به بیابانِ فراموشی ها میگذارند! ***. امشب، دهمین شبیست که نیستی. وحشت خانه به بغضی بی نهایت مبدل گشته است.  ضربان قلب ساعت تند تر می شود. ثانیه ها بی نفس شده اند. آنها برای رسیدن به تو تا قلب تاریکی های