خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آخرین سکه

اون شب خیلی خسته بودم. روز سخت و پر از مشغله ای رو پشت سر گذاشته بودم. تازه داشت چشمام سنگین میشد که صدای زنگ گوشیم من رو از جام پروند. اولش کلی غر زدم و یه کمی بد و بیراه به کسی که این وقت شب زنگ زده زیر لب زمزمه فرمودم. خواستم جواب ندم. ولی راستش نگران شدم. هرکی هست لابد کارش واجب بوده که این وقت شب تماس گرفته. به زحمت از جام بلند شدم و رفتم سراغ گوشیم. یه شماره ی عجیب غریب بود. حتی تعداد رقمهاش از حد عادی کمتر بود. ترسیدم از این کلاهبرداریها که از سیمکارت سوء استفاده میکنن باشه. ولی به