خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

آخی، الهی، یادش به خیر، قصه ی جک و لوبیای سحرآمیز!!!

روزگاری ، کشاورز فقیری بود که زن و یک پسر تنبل به نام جک داشت . روزی که کشاورز مرد ، فقط یک گاو برای خانواده اش به جا گذاشت . جک و مادرش با شیری که گاو می داد زندگی می کردند . آنها هر روز صبح شیر را به بازار می بردند و می فروختند. اما یک روز صبح ، گاو دیگر شیر نداد و آنها دیگر پولی نداشتند که حتی یک قرص نان بخرند . مادر جک به جک گفت : « برو گاو را بفروش و با پول آن مقداری دانه بخر تا آنها را بکاریم . » بنابراین جک به بازار رفت . در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

وبگردی 13 اردیبهشت 92 خورشیدی

سلام من وبگردی کردم هم طنز داره هم آموزنده حال کنید.

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یکم بخندیم

 با کلی شوق و ذوق رفتم خونه، می گم پدر جان استادمون گفت بین همه ی کلاس ها من بالاترین نمره رو گرفتم. میگه: ببین دیگه بقیه چقدر خنگن.. پدر به دختر: دخترم این موقع شب تو بالکن چیکار میکنی؟دختر: دارم ماهو میبینم بابایی!پدر: پس بی زحمت به ماهت بگو خبر مرگش اون ماشینشو خاموش کنه، صداش نمیذاره بخوابیم!!! میگن هر نخ سیگار 3 دقیقه از عمر آدم کم می کنه! همچنین ثابت شده اگه از چیزی لذت ببری 5 دقیقه به عمر آدم اضافه میشه! نتیجه : سیگارتون رو با لذت بکشید تا 2 دقیقه به ازای هر نخ سیگار به عمرتون اضافه بشه……..!!!!!!! اینروزا دختر و پسرها