خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات شیرین من

سلام دوستان. خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه خبرا؟ منم خوبم. بد نیستم. شکر خدا. الان داشتم جوابی که رعد بزرگ و دوست داشتنی به کامنتم داده بود رو مطالعه میکردم. یعنی پارس آوا داشت مطالعه میکرد. بلند خواند منم شنیدم. چقدر مهربون خخخخ. داشتم میگفتم. رعد نوشته بود قرار بوده آشناییت با میلاد رو برامون بنویسی. گفتم بیام یک چیزایی بنویسم. یادش بخیر. هشت تیر 93 بود که من به کرمان رفتم. کسی باورش نمیشد. خودمم باورم نمیشد. چون خانوادم خیلی سختگیر بودن. اما از اونجایی که خدا میخواست راهی شدم و بعد از نامه نگاری های فراوان اقامتمو در خوابگاه گرفتم. روز دهم تیر تو بهزیستی کلاس داشتم که