خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطره ی وحشت در مسافرت قسمت آخر

اولا عذر میخواهم دوتا موضوع را عرض کنم . جیمیل من اشکال پیدا کرده و به همین دلیل است که نتونستم به ایمیلهایتان پاسخ بدهم یعنی دیگه ایمیل قبلییم وجود ندارد لطفا با این جیمیلم تماس بگیرید / / / tabriz619 / / / و دوم اینکه چند روزی اینترنت نداشتم برای همین قسمت آخرش دیر شد تشکر از شماها که خاطراتم مورد توجه تان قرار میگیرد . . وقتی که صدای ضربه های متعدد را به شیشه شنیدم و سپس صدای آمدن اشخاص بیشتر را به روی پله های پائین شنیدیم و نور خفیفی را بارها برروی شیشه ها ملاحظه کردیم و کاملا مشخص بود که دقیقا پشت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی اولین سوار شدن من به هواپیما

سلام به همه ی هم محله ای های عزیزم. چه خبرا؟ دانشآموزان محترم چه خبر از امتحانات؟! من که هنوز چهارتا امتحان دیگه دارم. خب بریم سراغ پستمون. این خاطره ای که دارم مینویسم مربوط به عید همین امسال میشه. دیروز به سرم زد که فردا اینو برای شما بنویسم. بریم سر خاطرمون. خب من خیلی اون موقعها دوست داشتم به مسافرت برم. به همین دلیل بابامو راضی کردم که عید بریم مسافرت. مقصد ما کیش بود. قرار شد ی بلیت ی هفته ای برای رفتن به کیش بخریم و برای پنجم فروردین بلیت خریدیم. روز چهار فروردین. خیلی خوشحال بودم. هنوز ی روز به رفتنمون مونده بود. بالاخره
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بدترین و بهترین خاطره من از اولین سفرم با همسرم

سلام دوستان خوبین امیدوارم که عالی باشین بریم سر اصل مطلب یکی چایی بیاره چون من قرار هست دهنم خشکیده بشه و شما قرار هست گوشاتون سوت بکشه من به اتفاق همسرم و مادر و پدرش به مشهد رفتیم این اولین سفر من با همسرم بود از راه نیشابور عازم شدیم مادر و پدر شوهرمو رسوندیم یک امام زاده ای که خیام هم همونجا بود من و همسرم رفتیم به آرامگاه عطار اونجا من و همسرم سوار شتر شدیم وااااای نمیتونم بگم که چقدر ترسیده بودم همسرم هم ترسیده بود من که خواهش میکردمو میگفتم آقا به این شتر بگو بایسته اما شوهرم برای دل گرمی من میگفت نترس
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطره ی سفر ما به امامزاده داوود

درود بر شما دوستان عزیز. امیدوارم حالتون خوب باشه. پنجشنبه، دوازده شهریور نود و چهار: ساعت حدوداً یک ربع به سه بود که از خونه زدم بیرون. ساعت سه با بچه ها توی میدان آزادی قرار داشتم. سر ساعت سه اونجا بودم و تا همدیگه رو پیدا کنیم، دیگه سه و ربع شده بود. من، امیر، تبسم، مهدی و شبنم. مهدی دوست قدیمی امیر از زمان مدرسه هست و شبنم هم خانمش هست. مهدی نابینا و شبنم کمبینا هست. خلاصه دور هم جمع شدیم و قرار بود که با مینیبوس راهی امامزاده داوود بشیم. منتها دیدیم مینیبوسی که میخواستیم باهاش بریم فقط یه مسافر توش هست و نهایتاً با