خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 33.

قصه کوکو، 26.   و زمان همچنان نامحسوس و مداوم می‌گذشت. هوا روز به روز سردتر می‌شد و انگار این پیشروی خیال انتها نداشت. مهمونی پردردسر اون هفته برگزار شد و همه چی درست پیش رفت و در کمال خاطرجمعی کوکو هیچ کدوم از ساعتنشین‌های خونه زمان به خاطر شکستن هیچ اصلی به دردسر نیفتادن. بین آدم‌ها هم همه چی خوب پیش رفت و کارها خیلی سریع از گفتار به عمل رسیدن. مالک خونه زمان از طرح‌های داده شده استقبال کرد اما تأکید کرد که هرگز اجازه ورود اسباب‌بازی‌های ترکیبی‌رو به لیست محصولاتش نمیده و اصرارها و توضیحات هم کاری از پیش نبردن. در نتیجه گرداننده این ماجرای جدید
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 32.

دیماه آهسته به انتها می‌رسید. شهر همچنان در جنگی نابرابر با زمستون ترک برمی‌داشت و همچنان پیش می‌رفت. خونه زمان رفته‌رفته با تغییرات جدیدش هماهنگ می‌شد و هرچند این تغییرات انگار انتها نداشتن، اما طرفدارانشون هر روز بیشتر می‌شدن و اوضاع طوری شده بود که کوکو حس می‌کرد از سرعت تغییرات اطرافش سرگیجه می‌گیره. تقریبا صبحی نبود که شاهد تغییر رنگ یا منظره‌ای در گوشه و کنار خونه زمان نباشه و یک یا چندتا از اطرافیانش به قابلیتی جدید، عجیب و دور از انتظار مجهز نشده باشن. اما شب‌ها همچنان همونطوری بودن. همون قدر شلوغ، همون قدر پرماجرا، و همون قدر تاریک. تفاوت بین فضای داخل و بیرون خونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 31.

قصه کوکو، 24.   شب بسیار سرد اما آرومی بود. ساعتنشین‌های خونه زمان سرشون مثل همیشه به کار خودشون بود و در دسته‌های کوچیک و بزرگ مشغول شیطنت و تفریح و موارد جدی از جمله یاد دادن و یاد گرفتن و خدا می‌دونست چه چیزهای دیگه‌ای بودن. کوکو با جریان صداهای سالن همراه ولی از تمامشون جدا و در حال و هوای خودش بود. صدای پری از جهان شخصیش بیرونش کشید. -کجا هستی کوکو؟ کوکو مثل تمام این اواخر در جوابش تقریبا خودکار لبخند زد. پری به لبخند بی‌ارادهش جواب نداد. -من نگرانم کوکو. کوکو نگاه از شب بیرون پنجره برداشت. -نگران واسه چی؟ پری آه کشید. -واسه چلچله.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 30.

قصه کوکو، 23.   دو روز بعد، فضای پاساژ چنان ملتهب بود که انگار قرار بود مالکان خود برج ساعت واردش بشن. مالک خونه زمان بیخیال سرش به کار خودش بود و زمانی که بوتیکدار‌رو در حال پاک کردن شیشه‌ها و دستکاری چراغ‌های ویترینش دید لبخند زد. شاگرد خیاط و شاگرد قصاب اون روز در هر فرصتی که به دستشون می‌رسید میومدن و بخشی از کارهایی که مالک سالن خیالش به انجامشون نبود‌رو انجام می‌دادن. وقتی در هال تعویض چراغ‌های داخل یکی از ویترین‌ها مچشون‌رو گرفت کوکو آروم خندید. -شما بچه‌ها معلومه امروز چی توی سرتونه؟ دارید چیکار می‌کنید؟ شاگرد خیاط با حالتی که کاملا مشخص بود واسه گرم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

ماهِ من، مهتاب. شماره 22.

قصه کوکو، 16.   با اینکه صبح شده بود اما هوا طبق روال روزهای گذشته روشنایی نداشت. شنبه بود و همه چیز حتی بدون حضور آدم‌ها در تکاپوی شروع یک هفته کاری دیگه سیر می‌کرد. عروسک‌ها بعد از یک شب شلوغ پر از شیطنت و بعد از آخرین اعلام زمان صبح، تازه به همون خواب عجیب و معمولشون رفته بودن و کوکو هم با صدای ترق وحشتناک برخورد کلاغ آشنا به شیشه که مشخص نشد واسه چی بسته بودن پنجره شفاف‌رو یادش رفت، از لذتی خبیثانه سرشار بود و داشت در سکوت واسه خودش کیف می‌کرد. برخورد کلاغ به شیشه یخزده چنان محکم بود که صدای انفجار‌مانندش مالک سالن‌رو