شبی در نیمروز. بعد از ظهرِ دوشنبه. ساعت1و34دقیقه. هوا گرمه اما پنجرهها باز نیستن. دلم شب میخواد. روزِ بیگانهایه. بویِ واقعیتهای جاری در لحظاتش حالمرو منقلب میکنه. دلم شب میخواد. هوا و صداها و سَیَلانِ محوِ شب. برای نقش کردنِ این خطها باید منتظر بشم. نمیتونم. نمیخوام. تا شب هنوز کلی راهه. دلم شب میخواد. صداش میزنم. شب با حرکتی آرام و مواج از نگاهم سرک میکشه. بالهاشرو باز میکنه. روی لحظههای حقیقتزده آهسته جاری میشه و روز با بویِ فلزیِ واقعیتهاش در پشتِ حضورِ آشنای شب محو میشن. نیمهشبِ آشنا و روحِ ناشناسِ من با هم دست میدن. کنارِ پنجرهی شبزده نشستم. هوای شبانهرو نفس میکشم. جیرجیرکِ آشنای
Tag: خیال
هشدار: تمامی اسامی، شخصیت ها، و رخداد هایی که در این خاطره آورده شده اند، ساخته ی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه عناصر این خاطره با عناصر موجود در دنیای واقعی، کاملا ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. شما با ادامه دادن به خواندن این خاطره، میپذیرید که خواندن این خاطره برای شما طبق قوانین محلی که در آن ساکنید مجاز است و نیز میپذیرید که این خاطره صرفا یک خاطره تخیلی میباشد. در غیر این صورت، لطفا این صفحه یا این سایت را ترک کنید. از یه مهمونی توووپ توی یه باغ درستو حسابی با آدمهای درستو حسابیش برمیگشتیم و دود سیگار،
دستهها
عشقی از جنس آرزو
چشمانش را بست. از جایش بلند شد و راه افتاد. ناگهان سرش با جایی برخورد کرد. دست کشید روی سرش. ضربه تا حدی محکم بود و پیشانیش درد گرفته بود. به هر زحمتی بود، خودش را به گاز رساند. سعی کرد برای خودش چای بریزد. اما آب جوش روی دستش ریخت و لیوانش افتاد و شکست. حسابی ترسیده بود و عصبانی شده بود. گریه اش گرفته بود. خواست از آنجا دور شود که سوزشی در پایش احساس کرد. یک تکه از لیوان پایش را برید. دیگر تحملش تمام شده بود. چشمانش را باز کرد. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را مرتب کرد و دست و پایش را پانسمان کرد.