خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل پنجم

یک‌شنبه بود و من داشتم خونه رو تمیز میکردم. تلفن زنگ خورد فکر کردم باید لیلا باشه که ساعت ده صبح زنگ زده. سریع به طرف گوشی رفتم و برش داشتم. تا گفتم الو بهنام بی هیچ حرف اضافه‌ای گفت آماده باش میام دنبالت میریم حرف بزنیم کار مهمی باهات دارم. و تا خواستم چیزی بگم تلفن رو قطع کرد. از تو صداش میشد شادی و هیجان رو حس کرد. تا بهنام از راه برسه هزاران فکر جور واجور به ذهنم رسید. وقتی بهنام برگشت آماده بودم. از چشماش برق شادی میجهید و این بهم این اطمینان رو داد که درست فهمیدم و اون شاده و قرار نیست خبر
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل چهارم

جواب پذیرش اومد و چه قدر خوشحال و در عین حال ناراحت شدم. راستش حالا که پذیرفته شده بودم یه جور پشیمانی به سراغم اومده بود. همش به خودم می گفتم آخه این چه کاری بود کردی. تو رو چه به پزشکی. ولی دیگه نمی خواستم پا پس بکشم. کاری بود که شروع کرده بودم و می بایستی جلو می رفتم تا ببینم چی پیش میاد. روز اول دانشگاه حسابی ته دلم خالی شد. تو کلاس از همه جور ملیتی بود. عایشه محمد مصر. یاسر کریم و فرید حسن عراق. لیلا و مسعود شریفی ایران. و و و و… بعد از اینکه فهمیدم یه هم کلاسی ایرانی دارم از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل سوم

دو سه شب بعد از اون روز که مثل بچه ی آدم نشستیم به حرف زدن سر شام ازم پرسید خب میخوای تو چه رشته ای ادامه تحصیل بدی؟؟!! شونه ای بالا انداختم. راستش هیچوقت به ادامه تحصیل فکر نکرده بودم. بعد از گرفتن دیپلم هرچی بابک گفت ادامه بده گفتم به فرض که دکترام رو هم گرفتم خب بعدش چکار کنم!!! بهنام منتظر چشم به من دوخته بود. گفتم رشته مشته رو بیخیال رشته ی مورد علاقم ماکارونیه ولی رشته درسی واسم مهم نیست هرچی که باشه و بشه باهاش سرگرم بشم واسم کافیه. با تعجب نگاهی به من انداخت و پرسید یادمه که بعد از دادن جواب
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل اول

با کوبیده شدن در به هم ناخود آگاه چشماشو رو هم می ذاره. از ته دل فریاد می زنه الاهی دیگه برنگردی. به حرف خودش پوس خندی می زنه.! اطمینان داره چند ساعت بعد مست و لایعقل برمی گرده خونه, و باز یه دعوای دیگه و فردا همون آش و همون کاسه. خسته شده بود ولی به قول معروف خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد. با صدای در از همونجایی که ایستاده میگه کیه. صدای سرد و بی احساس پیرزن همسایه رو می شنوه. این سر و صداهای اضافی چیه؟ مجبورم پلیس خبر کنم. تو دلش میگه این پیرزن یخی هم همش پلیس پلیس می کنه. شیطونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل پایانی

دو سالی از ازدواجم گذشته بود و به راستی زندگی روی خوششو بهم نشون داده بود. همه چی عالی بود و فربد براستی همسری مهربان برای من و پدری فداکار برای چینی بود. دیگه کم بودی نداشتم همه چیز داشتم. یه خانواده گرم و با محبت، خوشبختی و و و. ولی با فهمیدن اینکه باردار هستم یه بار دیگه زندگیم وارد روزهایی پر تلاطم شد. روزهایی پر از استرس و ناراحتی. وقتی فهمیدم باردارم همونجا تصمیم گرفتم اجازه ندم اون بچه به دنیا بیاد و با احتمال این که اونم نابیناست ترجیح می دادم قاتل باشم ولی به دنیا نیاد و… حالا که به اون روزا فکر می کنم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل دهم

روز عروسی دیاکو رسید و به راستی اون روز و شبش برام شد یکی از بهترین خاطراتم. همه چیز عالی بود و شادی خاله ی مهربونم بهم آرامش می داد و باعث می شد کلی لذت ببرم. بعد از عروسی دیاکو همه برگشتن سر خونه و زندگیشون به جز مهمون های خارج که قرار بود یازدهم برن و چهار روزی مونده بود به روز رفتنشون. بعد از اون روز دیگه هیچکس حتی دیاکو از ماجرای عشق فربد و اینا حرف نزد، ولی من می دونستم باید به همین زودی ها جواب قطعیمو بدم. دو روز مونده به برگشتنشون دیاکو برنامه رفتن به غار سهولان رو گذاشت و قرار شد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارت 3

  حدود یک هفته بود که امتحاناتم شروع شده بود و من هم سخت مشغول درس خوندن و گذروندن امتحاناتم بودم. ساعت 4 بعد از ظهر بود و من هم خیلی خسته شده بودم چون حدود 6 ساعت میشد  که داشتم درس میخوندم. برای همین تصمیم گرفتم دفتر و کتابام رو جمع کنم و با خودم ببرمشون توی حیاط و اونجا درس بخونم. پس از جام بلند شدم و بعد پوشیدن یه دست سوشرت و شلوار سفید از اتاق خارج شدم. هیچکی جز ثریا خانم توی خونه نبود. عمو سعید و رامتین طبق معمول شرکت بودند و آرزو جون هم رفته بود خونه یکی از دوستاش.  منم تنهای تنها
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل نهم

به زودی بساط عقد و نامزدی آماده شد و اون دوتا رو به عقد هم در آوردن خاله گلی که روزهای اول حسابی به این ازدواج اعتراض داشت یه دفعه سکوت کرد و دیگه حرفی نمیزد یه شب که دور هم نشسته بودیم و دیاکو داشت با چینی با صدای بلند بازی میکردن و میخندیدن یهو دیاکو در میان خنده گفت مامان فربد زنگ زد گفت میان ایران برای عروسی من و خواستن ببینن شما اجازه میدی دیدم که خاله رنگش پرید ولی آروم گفت خوب بیان خوش اومدن این که دیگه اجازه نمیخواد دیاکو هم که رنگ پریده ی خاله رو دیده بود گفت مامان نترس خان عمو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هشتم

دو سه روز اول ورود دیاکو روستا موندیم و خوشبختانه تمام مهمونایی که باید می اومدن اومدن و دیگه خیال ما تو بوکان از حضور مهمون راحت شد آماده شدیم و برگشتیم سر خونه ی خودمون با این تغییر که حالا دیاکو هم به ما اضافه شده بود جهتیابی کار کردن با چینی رو از سر گرفتم و هر روز یکی دو ساعتی باهاش کار میکردم ترجیح میدادم بیشتر خاله و پسرشو تنها بذارم تا بتونن با هم حرف بزنن البته گاهی که دیاکو حوصلش سر میرفت دست چینی رو میگرفت و با هم میرفتن جهتیابی کار کنن و بعد از چند ساعت که برمیگشتن بخاطر خوش گذرونی هر
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل هفتم

بهار با تمام جلوه های زیباش از راه رسید و همه بخاطرش جشن گرفتن دو روز اول رو روستا بودیم و بعد به خواست خاله گلی که نکنه دیاکو زنگ بزنه برگشتیم خونه خودمون هیچوقت روزی رو که برای اولین بار دیاکو زنگ زد رو فراموش نمیکنم خاله گلی و چینی پر سر و صدا داشتن گوشت خورد میکردن چینی گوشت رو گرفته بود و خاله خورد میکرد نگران بودم چاقو به دست چینی بخوره ولی خاله گفت که هواسش هست و من به کارام برسم اون دوتا داشتن حرف میزدن و میخندیدن گاهی منم از حرفاشون خندم میگرفت خاله گلی تو اون مدت چنان عوض شده بود که
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل شیشم- چهار

زندگی همه جوره داشت روی خوششو به ما نشان میداد و ما در کنار هم بودن داشتیم ازش لذت میبردیم هژار براستی مرد بود یه مرد واقعی دو سه سالی که گذشت و ما هنوز بچه نداشتیم زمزمه ها از خانه ی خان شروع شد که میخواستن یه خان زاده واسه ی هژار بگیرن خیلی جالبه یه زن و شوهر اگه دو سه سال یا فوقش پنج شیش سال از ازدواجشون بگذره و بچه نداشته باشن همه شروع میکنن به دلسوزی که طفلک اجاقش کوره و یه چیزایی تو این مایه ها البته اینا جای خود از ماه بعد ازدواج هرکی ببینتت با خنده میگه عزیزم هنوز سه تا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر , فصل شیشم_سه

وقتی که اون دور شد منم به طرف بچه ها حرکت کردم وقتی رسیدم ظهر شده بود و به اصطلاح داشت آتیش میبارید از گرمای زیاد با همون لباسایی که تنم بود رفتم تو چشمه مدتی که موندم صدای دخترا در اومد که بیا بیرون چکار میکنی سرما میخوری و از این حرفا راست میگفتن کمی که گذشت سرمای آب وارد بدنم شد و حس کردم سردمه از آب اومدم بیرون و این بار رفتم زیر آفتاب نشستم تا شب رو نفهمیدم چطور گذشت چند بار هم دخترا سوال پیچم کردن که چه مرگم شده که اینقده تو فکرم و اینا ولی من که برای خودم جوابی نداشتم چی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل شیشم _2

با سر و صدایی که بچه ها اطرافم به راه انداخته بودند به خودم اومدم و چشم از جایی که هژار خان قبلا ایستاده بود برداشتم کانی چیه کلک نکنه ای ای ای پس که اینطور تو دلم گفتم گلی تا زوده افسار افکار و احساساتتو مهار کن نمیخوای که مایه ی تفریح همه بشی اگه نتونی این کار رو انجام بدی که دیگه گلی دختر کاک جلیل نیستی نشستم رو زمین و گفتم برو بابا دلت خوشه جای این حرفا واسه خودت عزاداری بگیر بقیه هم که این رو شنیدن کنجکاو اطرافم نشستن کُردستان پرسید حالا چی شده مگه هژار خان چی گفت که تو این همه رفتی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل ششم

زندگی در جریان بود و ما هم همراهش به پیش می رفتیم. بهار در راه بود و ما داشتیم کم کم خودمونو برای ورودش آماده می کردیم. تو این مدت جز اینکه هر ماه به دیدن چینی برم و دو سه باری هم اون رو برگردوندم خونه اتفاقی نیفتاده بود. هر ماه هم وقت برگشتن باید بهش قول می دادم که زود برم پیشش و ماهه بعد که می رفتم بهم گیر می داد که چرا این همه اون شبا خوابیده صبح ها بیدار شده و این همه این کار رو انجام داده و من فقط بهش الو کردم و نرفتم و جواب ما چیزی نبود جز اینکه خاله
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل پنجم

سلام دوستای خوبم. امیدوارم که ایام به کامتون باشه. راستش قرار بود دوشنبه این فصل رو منتشرش کنم ولی از اونجایی که کاری پیش اومده و احتمالا چند روزی به اینترنت دست رسی نداشته باشم، اینه که امروز این رو می زنم. اگه تا دوشنبه کارم حل شد که پست بعدی رو هم اون موقع می زنم و اگه هم نشد که بمونه بعد. ***************** روزها از پی هم می گذشتن و یک ماهی از جدایی من و دخترم می گذشت. حالم خراب که چه عرض کنم، داغون بودم. هر روز می رفتم مخابرات بهش زنگ می زدم ولی حتی اون زنگ ها هم بیشتر دلتنگم می کرد. وقتی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل چهارم

دو سه ماه از روزی که دعوامون شد گذشته بود و دیگه علی رو ندیده بودم جاش هر روز مادرش می اومد ساعتی می نشست و به من بیچاره نیش می زد و اگه چیز دیگه ای واسه گفتن نداشت بلند می شد می رفت تا فردا یا پس فرداش. عاقبت یه روز علی اومد و ازم خواست برای طلاق همراهش برم. خون سرد و بیخیال. قیافش شدیدا به هم ریخته و لاغر تر از قبل شده بود. از اونجایی که هر دو راضی به طلاق توافقی بودیم زیاد کارمون طول نکشید و گره ی زندگی تقریبا مشترکی که از خیلی وقت پیش شل شده بود رو یه محضردار
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل سوم

سلام دوستان همراه. ************** روز ها از پی هم می رفتن و چینی من هم کم کم بزرگ می شد و به خاطر ندیدنش نگرانی های منم بیشتر می شد. چینی دختر شلوغ و کنجکاوی بود و می خواست سر از همه چی دربیاره عین تمام هم سن های خودش. منم تا جایی که در توانم بود و می تونستم کنجکاوی هاشو ارضا می کردم. دیگه همسرم رو به کل نادیده گرفته بودم البته اونم همینطور بود. دیگه برام مهم نبود که برام خبر بیارن شوهرمو با فلان خانم دیدن یا تو پارتی همشونو گرفتن. به قول معروف دیگه برام این چیزا عادی شده بود. تمام وقتمو با چینی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات یه مادر, فصل دوم

از اون لحظه به بعد همه چی عوض شد طفلک دخترم وقتی همه فهمیدن چی به چیِ همه چی عوض شد انگار چینی که محبوب همه دلها حتی پدرش بود رو بردم و یکی دیگه جاش آوردم زخم زبان ها شروع شد بیشترشم از طرف خانواده ی همسرم بود تو خانواده ی ما کسی مشکلی نداره ای بابا این بچه که از ما نیست و و و و و من تو لاک خودم رفته بودم و جز گریه کاری نمیکردم هرچی بقیه میگفتن صدام درنمیومد تو اون روزای سخت و درد ناک نمیدونم اگه خاله گلی رو نداشتم براستی چی به سرم میومد مادرم و بقیه خانوادم ازم میخواستن
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل یازدهم

سلااااام خوبید آیا! شما خوبید؟ من خوب نیستم! خوب نیستم دیگه کلی خوابم میاد! سریع بگم و برم! دیاکو با داد میاد تو مغازه دیاکو وای بچه ها! بهروز بنال باز چی شده! بهروز بیفرهنگ نالیدن چیه بگو بفرما! من با حالت مسخره واری ههه بفرما! دیاکو چکارتون کنم که ذاتا بی ادبید! بهروز حالا میگی چی شده یا نه جناب با ادب! دیاکو آها داشت یادم میرفت دارم عمو میشم! من خوب دیاکو خوب و مرگ خوب نداریم دیگه باید بریم کرمان! من اوووووه کی میره اون همه راهو! بهروز کی بچه به دنیا میاد که ما از حالا باید بریم کرمان! دیاکو بابا بچه به دنیا اومده!