خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل پایانی _2 لطفا با نظرات سازنده تون بهم کمک کنید

سلام به همه ی دوستای گرامیم امیدوارم که خوب باشید آماده ی شنیدن پایان دوم هستید! فقط تا یادم نرفته ازتون بخوام نظراتتونو در باره ی این داستان واقعی بهم بگید حتی اگه به درد نخور هم بوده دوست دارم شما بهم بگید تا اینکه یه بینای غریبه بهم بگه! پیشاپیش از همه گی ممنونم *************** حدود یه هفته ای از بستری شدن دیاکو تو این بیمارستان می گذره برف همچنان داره می باره بهروز رضا چرا بیرونی بیا بریم داخل بیمارستان سرما می خوری! برمی گردیم داخل یاسین با صدایی گرفته پیش ما میاد یاسین بچه ها باید یه چیزی بهتون بگم! نه نه از صدای یاسین بوی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل پایانی _1

سلاااام به همه ی دوستای عزیزم امیدوارم که خوب و سلامت باشید راستش برای پایان هدیه ی شیرین دو تا پایان دارم چون هر دوش زیبا بود بخاطر همین امروز اولیشو براتون میارم بعدا هم دومیشو حالا هیس آروم آروم راه بی افتید به طرف بیرون محله اتوبوس اونجاست تا ما رو بِبره تبریز پریسا داره تمرین آواز میکنه صداش داره از تو خونش میاد بیایید قالش بزاریم بعدا بخندیم پس آروم آروم میریم سوار اتوبوس بشیم تا پریسا بفهمه چی شده ما تبریزیم و کلا خخخخخ *********** حدود ده روزی از اون روز گذشته در حالت دیاکو هیچ تغییری رخ نداده دکترا دارن به این نتیجه میرسن که
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل هجدهم

سلام شما ها خوبید! خوب منم خوبم چه خبرا خوش می گذره! خوب خدا رو شکر اونجا گرمه! خوب این که پرسیدن نداره اینجا هم مثل اونجا گرمه! هدیه ی شیرین می خواید! این چه سؤالیِ خوب اگه هدیه ی شیرین نیاورده بودم اینجا چکار می کردم مثلا! خوب نمی خواد عصبانی بشی آهااااییییی پریسا دنبال چی می گردی تو اون طرفا سریع بیا سر جات بشین وگرنه داش وحید می بردت همون جایی که گاو هایی داره که طبق خوابی که غزل دیده گاواش با کمال تعجب شیر نمیدن! حالا انتخاب اصلی با خودت یا بیا بشین یا وحید داره بلند میشه ها! خوب محسن صالحی لطفا یه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل هفدهم

سلام به همه ی دوستای عزیز همراه هدیه ی شیرین امیدوارم که ایام به کام باشه بی هیچ حرف دیگه ای بریم سراغ ادامه ی داستان *************** از دیشب برف شدیدی شروع به باریدن کرده سیوان مریض شده و تو بیمارستان بستریش کردن! همین موضوع شدید باعث کلافه گی دیاکو شده به حدی نگران و ناراحته که ساعتی یه بار با سودابه تماس میگیره تا در جریان همه چیز قرار بگیره! این کار دیاکو صدای اعتراض بهروز رو هم در میاره! بهروز دیاکو چته تو چقده به اون بیچاره زنگ میزنی بابا بچه ست سرما میخوره بدنش ضعیفه زود هم خوب میشه این کارا دیگه چیه! دیاکو خودم هم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل شانزدهم

سلامی خنک از جنس نسیم کوهستان همراه با یه عالمه گل تقدیم به شما دوستای عزیزم امیدوارم که سرشار از شادی باشید و غم راه دلهای مهربانتونو گم کرده و هیچوقت هم پیداش نکنه ****** آقا مراقب باشید! یواشتر! ای بابا پسر جان چقدر تذکر میدی خوب ما کارمون همینه بابا جان خودمون مراقب هستیم تو اینجوری که میگی باعث میشه هَواسِمون به طرف تو باشه و از کارمون می افتیم یه بلایی هم سر وسایل میاد! بهروز حق با شماست ببخشید! دو هفته از رفتن دیاکو میگذره هنوز ازش خبری نشده! ما تو این مدت با کمک پدر بهروز یه مغازه نزدیک کتاب فروشی ایشون پیدا کردیم و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل پانزدهم

سلاااام بر همه ی هدیه ی شیرینی های مهربون امیدوارم خوب و خوش باشید بی هیچ حرف اضافی بریم سراغ داستان *********** دیاکو تند و با سرعت میپره تو مغازه و در رو گروپی میبنده! این کار باعث به گریه افتادن بچه ای که همراه مادرش برای خرید اومده میشه! خانم آقا چکار میکنی این چه طرز اومدنه بچم ترسید! دیاکو خیالی نیست آبجی الآن درستش میکنم! بعد شروع میکنه با بچه حرف زدن و بازی کردن به زودی گریه ی بچه جاشو به خنده هایی از ته دل میده مدتی بعد اونا میرن بهروز صد هزار بار بهت گفتم اینم صد هزار و یکمین بار عین آدم بیا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل چهاردهم

سلاااااام خوبید خوشید! خوب خدا رو شکر که خوبید پس بریم سراغ داستان خودمون! ******************** بهروز احمق یه کم به خودت بیا این چه تصمیمیِ که تو گرفتی این یارو اگه تورو میخواست که اون موقع ولت نمی کرد! دیاکو تو عاشق نیستی و نمی فهمی اون حالا پشیمون شده! بهروز هههههه پشیمون شده بعد از سه تا ازدواج! دیاکو خوب چیِ بابام هم بعد از چند سال از کارایی که می کرد پشیمون شده! خدایا دیاکو چقدر سادست! از اینکه اون روز از دوستی باهاش دچار تردید شدم از خودم شرمنده میشم بهروز و دیاکو همچنان بحث می کنن و من آروم نشستم و فقط گوش میدم. داستان
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل سیزدهم

سلام بر امتحان دارا و بی امتحانا حال و احوالتون چطوره! خوبید آیا! من که نیستم آآآآآخ دلم خوب دیشب یه عالمه توت خوردم! خوب خنده داشت! نداشت! نه خوب نداشت! با مَش رمضان چکار میکنید! هوا چطوره! اینجا چی بگم شما یه یخچال رو فرض کنید که یهو بشه بخاری! خوب تجسم کردید آها حالا شهر ما از دو شنبه دقیقا اینطوری شده! خوب زیادی پر حرفی کردم بریم سراغ ادامه ی داستان! ********** اول یه خلاصه از قسمتهای گذشته تا اینجا رفتیم که سه دوست بودن دیاکو رضا و بهروز که رضا نابیناست و این سه تا دانشجو حقوق هستن اینا عین سه برادر با هم جور
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل دوازدهم

سلام و صد سلام امیدوارم خوب باشید ******* کم کم داریم به سمت پاییز میریم امروز انتخاب واحد داشتیم و دیاکو بخاطر اینکه چند واحدمون با استاد کریمیه کلی سر مای بدبخت رو خورد انگار که ما مقصریم چون امشب تنها خونه بود اومده خونه ی ما بهروز رو هم به زور راضی کردیم اونم آوردیم حالا برای خواب من یاسین صادق بهروز و دیاکو اومدیم رو پشت بام هوا حسابی خنک شده و نسیم دست تو دست شب در حال قدم زدن بر این جهان هستن شهناز و سودابه هنوز مشغول قالیشون هستن دیاکو بچه ها نظرتون برای یه تفریح حسابی چیه! بهروز باز چی تو سرته! دیاکو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل دهم

سلامی به خنکای کوهستانهای کُردستان! از بَردَ زرد و نالَشکِنَ و سلامی به روانی آب زریبار تقدیم شما دوستای عزیزم. امیدوارم که خوب و سلامت بوده و زندگی بر وفق مراد بگردد! *** زندگی روی خوششو به ما نشون داده و ما در اوج خوشی هستیم. روز ها اگه دانشگاه باشه که دانشگاه هستیم در غیر این صورت مغازه شب ها هم فعلا مشغول رفتن به این خونه و اون خونه برای پاگشا هستیم در کل همه چی عالیِ و ما خیلی خوشبختیم البته به جز حال عمو محمد که روز به روز بدبختانه بدتر میشه و این طور که دکترا میگن سرطان عین زالو به جونش افتاده و
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل نهم

سلام به تمامی دوستان دنبال کننده ی هدیه ی شیرین! امیدوارم که دلتون سرشار از شادی و دور از گرد و خاک ناراحتی باشه! باز من اومدم با یه فصل جدید! چند روزی تهران میمونیم و بعد برمیگردیم! الآن سه روزه سهولان تو کلبه هستیم! از کلبه خارج میشم سهولان زیر لباس برف مخفی شده و برف با تمام لطافتش همچون عروسی زیبا نشسته و گاهی هم به قدم زدن مشغول میشه! چقدر زیباست وقتی خودتو بپوشونی و روی برفا شروع کنی به قدم زدن و برف قرچ و قرچ زیر پات صدا کنه و تو بیدغدغه همچنان راه بری و راه بری و از این صدا در کمال
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل پنجم قسمت دوم

سلااااااام بر همه ی دوستان عزیزم. باور کنید مقصر نیستم و اون روز اشتباهی فصل پنجم رو زدم و حالا برای اینکه بقیه ی داستان درست بشه مجبورم یه پست پنجم دیگه هم بنویسم بازم ببخشید!!! خلاصه ی کوتاه از قسمت های قبل! در قسمت های قبل با رضا و خانوادش و دوستاش دیاکو و بهروز آشنا شدیم دیاکو و رضا شیطون و بهروز آروم!!! خوب بریم سراغ ادامه ی داستان !!! چند روزی اتفاق اون روز که تو خونه ی دیاکو افتاد ذهنمو به خودش مشغول می کنه ولی از اونجایی که زندگی پر از اتفاقاته با اتفاق بعدی اون جریان به فراموشی سپرده شد!!! اون اتفاق یه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل پنجم

سلام بر همه ی دوستان امروز قرار بود بریم بیرون که انداختنش بعد از ظهر تا نمیدونم کی منم اومدم یه پست دیگه از هدیه ی شیرینو تقدیمتون کنم تا امتحانات که من ازشون متنفرم و اونا دارن آروم آروم و بیسر و صدا به طرفم میان تا یهو مَنو میان خودشون بگیرن و اجازه ی تکون خوردن بهم ندن تموم بشه!!! چند روزی از رفتن ما به سهولان گذشته و شَبه همه تو ایوان نشستیم و مامان داره با خاله نازنین در باره ی پخت کُلِرَ و بِرساق روز بیست و هفتم ماه رمضان که پس فردا باشه تلفنی حرف میزنن. !!! (توضیح حاشیه.! در کُردستان رسمه که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

هدیه ی شیرین فصل سوم

سلام و درود بر تمامی اهالی محل امیدوارم خوب و سر حال باشید!! خوب برامون یه نفر که نخواست اسمش فاش بشه کلی آب زرشک ناب آورده که از کسایی که دوست دارن میخوام بیان سهم خودشونو بگیرن. کسایی هم که دوست ندارن شرمنده امید که اون شخص مورد نظر دفعات بعدی فکری هم برای اونا بکنه.!! سریع آب زرشک تونو میل کنید که میخوایم بریم سراغ ماجرا. قبلش خلاصه ای از دو فصل پیش!!! در دو فصل پیش با رضا که یه نابیناست که تو بوکان زندگی میکنه و دانشجویِ سال اول حقوقه آشنا شدیم همچنین فهمیدیم که اون با دو دانشجویِ حقوق همکلاسی خودش به نام های
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

هدیه ی شیرین فصل دوم

سلام بر همه ی دوستای عزیزم! امیدوارم همه گی شاد و سر حال باشید! راستش زود زود میام تا وقت امتحانات پرونده ی این بسته بشه تا از نق های …. در امان باشم.! هرچند امروز اینجا ها پیداش نشده ولی میدونم به زودی میاد و به همه گیر میده. ! بریم سراغ ادامه!! روز ها از پشت سر هم میگذرن من دیاکُ و بهروز بیشتر با هم صمیمی میشیم! البته این میان خانواده ها هم بیکار ننشستن!!! روز اول که از دانشگاه برگشتم یاسین داداش بزرگم اومد نشست کنارم و از دانشگاه پرسید منم همه چیز رو براش تعریف کردم! یاسین بیست و پنج سالشه و پنج سال