خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل دوم

با سر و صدایی که به پا شده بود از خواب پریدم. یه روز جدید و اتفاقای جدید زندون شروع شده بود. عجیب احساس کسالت می کردم و دلم می خواست بگیرم بخوابم. ولی نمیشد و باید برای هواخوری می رفتم بیرون. از جام بلند شدم نگاهی به تخت همسلولی هام کردم و همه رو خالی دیدم. برگشتم از سلول بیام بیرون که سینه به سینه ی علی مو طلا شدم. هنوز داشت از صورتش آب می چکید. با دیدنم محکم کوبید پشتم و با خنده گفت: بپر صورتی به آب بزن بیا ببینم امروز چکاره ای؟؟؟ مدتی تو صف دستشویی و اینا بودم وقتی برگشتم علی منتظرم بود.