خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بازی روزگار فصل پنجم

تا چشم به هم زدم وقت آزادیم از راه رسید. نمیدونستم حالا که دارم آزاد میشم براستی چه حسی دارم. نگرانی اصلیم اینجا بود که نمیدونستم وقتی آزاد بشم باید کجا برم و چکار کنم. حاضر بودم هرکاری انجام بدم و هرجا برم. بجز کار قبلیم و برگشتن به روستا. شب آخر قبل از اینکه بخوابم رضا بالا سرم ایستاد و بعد از اینکه مدتها نگاهم کرد به حرف اومد. فردا که آزاد شدی به زنم گفتم بیاد ببرتت خونه. بقیشم خودش برات میگه. تا خواستم حرفی بزنم از کنارم گذشت. صبح وقتی نگهبان بدنبالم اومد اکثر کسایی که باهاشون آشنا شده بودم برای بدرقم اومده بودن. از همه