خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت نهم.

اربابی که رعیت بود. حیوان بی نفس را گوشه ای می  کشاند تا حالش قدری جا بیاید. اوضاع بازار گندم و غله بر خلاف حال و احوال قمر در عقرب مملکت، خوب است. البته برای اویی که معمولا، همه ی شاطر ها و حجره داران، به عدل میشناسندش. مادیان خسته را همانجا، میان زمین یونجه  ای در همان نزدیکی می گذارد و  قصد خانه رفتن می کند. پیش از ورود به خانه، لحظه ای کنار انبار گندم متوقف می شود. پس از چند لحظه حساب کتاب، نزدیک میرود تا چیزی را بررسی کند، اما سایه ای که روی دیوار کاه گلی افتاده است، اخمش را شدت می دهد. پشت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

و خدایی که در این نزدیکیست

و خدایی که در این نزدیکیست: صبح دیر از خواب بیدار شده بود و صبحانه خورده نخورده از خونه زده بود بیرون هیچ وقت زمان زیادی رو صرف آماده شدن و لباس پوشیدن نمی کرد ولی اون روز از بس عجله کرده بود تردید داشت که سر و وضعش مرتب هست یا نه کسی هم خونه نبود… باید عجله می کرد امتحان پایان ترم داشت و توی اون اوضاع مجبور بود برای بینایی سنجی بره ستاد… از زمانی که بینایی سنجی رفته بود چهار پنج سالی می گذشت و علاوه بر میزان بیناییش که تحلیل رفته و رو به انقضا بود! گواهی قبلی بینایی سنجیش هم منقضی شده بود!
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

کما.

کاملا غیر واقعی! ******* یک صبح شلوغ و نم گرفته ی تابستون شمال. شبیه تمام این روزهام صبح یک دفعه شروع شده و بدون مقدمه پرت شدم وسطش. داخل ماشین نشستم و سعی می کنم فکر پراکندم رو از جویدن ناخن هام منحرف کنم. -ترافیک مسخره! دیرم میشه. این فکر برای هزارمین دفعه داخل سرم چرخ می زنه و باعث میشه باز و باز دستم آهسته بره بالا به هدف جویدن ناخن هام. متوقفش می کنم. راه باز شده. حرکتی کند ولی خوشبختانه بی توقف. می رسم. با چند دقیقه تأخیر. زیاد نیست. با حد اکثر سرعتی که ازم برمیاد سه طبقه رو میرم بالا و شاید دو دقیقه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دخترِ خوش صدا

بسم الله الرحمن الرحیم دختر خوش صدا نوشته: مهدی بهرامی راد روی نیمکت, در حالیکه یک عینک آفتابی به چشم دارد و کنارش کیف دستی اش است, نشسته و به سمت هر رهگذری که به او نزدیک می شود لحظاتی می نگرد. جوان: خدایا! اگر نیاید چه می شود؟ اگر نیاید هیچ حسی دیگر به خودم نخواهم داشت. کیف دستی اش را برمی دارد. از داخل آن عصای سفیدش را بیرون می آورد و باز می کند. می خواهد برخیزد و برود که منصرف می شود. به یاد ترم 1 و اولین روز دانشگاه می افتد. روزی که با تق تق عصایش در راهروی دانشگاه, دنبال کلاس می‌گشت. هیچکس
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یک, دو, سه, چهار

این فقط یک داستان است و شخصیت های آن فرضی یک, دو, سه, چهار باز در حال قدم زدن در پارک. آرام و با احتیاط, جلو می روم و منتظرم. منتظرم که دستم را بگیرد. دستم را بگیرد که با هم قدم بزنیم. اما…. مثل همیشه چند قدم عقب تر خود را به چیزی مشغول کرده. این بار آرام می آید که به منی که آنقدر آرام قدم برمی دارم نرسد. دفعه قبل به بهانه صحبت با تلفن ازم جلو زده بود که… که یک وقت دستم را نگیرد. یک, دو, سه, چهار واقعا دوست داشتن به حرف است یا عمل؟ اگر کسی را دوست داشته باشی, ولی از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

شکسته بال

ماشین سر چهار راه خاموش است. از ماشین پیاده می شوم. دست های بی حرکتم را روی گوش هایم می گذارم. فقط صدای بوق است و بوق و بوق و من هیچ نمی شنوم. چشم های پف کرده ام توان دیدن ندارند. فقط نگاه می کنم. پلیس نزدیک می آید و می گوید: چه اتفاقی افتاده است؟ چرا حرکت نمی کنید؟ جناب به این ماشینها بگویید اینقدر بوق نزنند. من عجله دارم. بگذارید بروم. پلیس با نگاهی عاقل اندر سفیه به من رو می کند و می گوید: صبح روز اول هفته مردم را با این حرف های بیهوده تان خراب نکنید. همه اینجا عجله دارند. می دانم؛ اما
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

“چهار راه رسالت”

امروز صبح جمعه خسته از تکراری های هفته تصمیم می گیرم برای پیاده روی به چهار راه رسالت بروم. روزهای جمعه پاییزی خلوت است و معمولا در چنین روزی که باد شدیدی هم می وزد به ندرت ماشین یا آدمی آنجا می توان یافت. افکارم سخت به هم ریخته است. دلم می خواهد برای یکبار هم که شده است از وسط چهارراه دور میدان را پیاده بروم. از خیابان فرهنگ به راه می افتم و ذهنم را از تمامی افکارم پاک می کنم. چند جا پایم در چاله ای می رود و درد می گیرد اما نمی خواهم حتی به درد هم توجه کنم. بعد از فرهنگ به راست
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

گام سوم؛ بازنویسی دوم داستان گورکن و روح سرگردان ارسالی از طرف نیره

بسم الله الرحمن الرحیم آبان و زمان انتشار دومین داستان از طرح «گام سوم» فرا رسید. حدود ده روزی نبودم و انتشار این پست عقب افتاد, و هرچند استقبال شما کمی کم‌رنگ دلسردکننده بود، ولی ما هم‌چنان به راه خود ادامه می‌دهیم تا آنجا که بشود. این ماه داستان بسیار کوتاهی از «نیره» را با عنوان «گورکن و روح سرگردان» می‌خوانیم و در حد خودمان نقد می‌کنیم. لازم به ذکر است که «علاءالدین» که وظیفه دریافت و ویرایش سطحی داستان‌ها را بر عهده دارد، تنها و البته نه به طور کامل، به ویرایش علامت‌گذاری‌ها و رعایت نیم‌فاصله‌ها پرداخته و به ساختار واژگان، جمله‌ها و محتوای داستان دست نزده است.
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل اول

با کوبیده شدن در به هم ناخود آگاه چشماشو رو هم می ذاره. از ته دل فریاد می زنه الاهی دیگه برنگردی. به حرف خودش پوس خندی می زنه.! اطمینان داره چند ساعت بعد مست و لایعقل برمی گرده خونه, و باز یه دعوای دیگه و فردا همون آش و همون کاسه. خسته شده بود ولی به قول معروف خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد. با صدای در از همونجایی که ایستاده میگه کیه. صدای سرد و بی احساس پیرزن همسایه رو می شنوه. این سر و صداهای اضافی چیه؟ مجبورم پلیس خبر کنم. تو دلش میگه این پیرزن یخی هم همش پلیس پلیس می کنه. شیطونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دستمال کاغذی

عرض کنم خدمتتون طوطیان شیرین سخن و راویان شکر دهن بیان کردند که سال گذشته وقتی به منزل تشریفمان را آوردیم عیال محترمه و مکرمه را در بستر و آماده برای سرما خوردن یافتیم. عطسه های پیاپی و آبریزش های مستمر نثارش شده بود و یک بسته کامل دستمال کاغذی کنار بستر نهاده و نای برخاستن و احترامات و تشریفات ویژه شوهر داری را نداشتند. اوهوم. هووووم, اوهوی, ببخشید حنجرم گرفت و حوصله رسمی نوشتن دیگه نیست. بقیه اش را عامیانه سر کنید. خلاصه در حین تعویض لباس گفتم خانمم, عخشم, ناژم, عسیسم, بیا ببرمت دکتر که با همان بی حالی, در حالی که یک فین بزرگ می کرد
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یه جفت گوشواره برای مادرم

سلام. اول دبیرستان بودم که از طریق مشاور مدرسه که من بهش مامان عاطفه میگم متوجه شدم که یه مسابقه ی داستان نویسی هست و من تا پنج روز دیگه وقت دارم یه داستان بنویسم و بفرستم محل مسابقه. حالا چی بنویسم?! شکلک فکر فکر فکر. یهو یاد یه خاطره افتادم. اومدم کمی تغییرش دادم و نشستم به نوشتن و صبحش با کمک مامان عاطفه و یکی دو تا از خانم های نابینا وقتایی که من کلاس داشتم به بینایی برگردونده شد و مامان عاطفه خودشون زحمت بردنشو به محل برگزاری مسابقه کشیده بودن. این داستان رو فرستادم اول هم شد. حالا این داستان که برگرفته از واقعیته رو
دسته‌ها
کتاب صوتی کتاب متنی

دانلود 18 کتاب صوتی و 21 کتاب متنی

بازم سلام دوستان. با تعطیلات چیکار میکنید؟ مسافرت تشریف دارید؟ خونه اید؟ منزل اقوام هستید؟ پس آآآآآآآخه کجاییییید؟ از پارسال دارم دنبالتون میگردم. آ[ه انسافه با این چشای نابینا این همه دنبالتون تو این اینترنت بی سر و ته بگردم؟ یه دفعه دیدی پام پیچ خورد با سر رفتم رو زمین. اون دو تا دست و پام هم رفت کنار آقایانِ چشم. خب من بازم با چند تا رمان و  داستان اومدم. امیدوارم از این همه کتاب حوصلتون سر نره. چند تا نکته. اول اینکه بازم به علت زیاد بودن کتب, فقط اسم کتاب و اسم نویسنده رو مینویسم. و دوم هم اینکه برای باز کردن هریک از فایلهای
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بی راهه

داشت کلی با خودش خوشحالی می کرد که زندگی داره روی روال می افته. به خودش می گفت: ایول من اگر همینجوری پیش بره, دو سال دیگه به اون چیزی که می خوام یعنی زندگی خوب و حد اقل های خودم می رسم. همینجوری داشت روزهای زندگی پیش می رفت. همینجوری حرکت رو به جلو ناگهان یک طوفان سهمگین کل ماهیتش رو عوض کرد. توی تلاطم داشت دست و پا می زد. با خودش می گفت: چی شد یک دفعه؟ می گفت: مگه خدا من چه کردم که این شده سهم من از زندگی؟ مگه من چه هیزم تری به دنیا فروختم که شمشیرش رو برام کشیده؟ با خودش
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

شبی آروم، سبک، اما شاید، نه چندان معمولی!

دسته‌ها
کتاب صوتی

دانلود داستان کوتاه داماد و پدر جان به صورت صوتی

سلاااااااام به هم محله ایهای گل و دوست داشتنی. با سرمای زمستون چه میکنید؟ امیدوارم هر کجا که هستید تن سالم و روحیه ای شاااااد داشته باشید. دوستان توی دانشگاه یه قراری گذاشتیم هر شب یه داستان کوتاهی یکی بخونه و گوش بدیم و لذت ببریم. از اون جایی که دوستان به کتب صوتی علاقه ی زیادی دارن، منم تصمیم گرفتم همه این داستانها رو ضبط کنم و اگه اینترنت داشته باشم هر روز به طور مداوم تو محله آپ کنم دوستان امیدوارم که لذت ببرند. دیشب به دلیل نداشتن اینترنت نتونستم آپلود کنم. نام داستان: داماد و پدر جان، اثر آنتوان چخوف نویسنده روسی. شما میتونید این داستان
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه ” آنجا کسی نیست ” . حالا نمی دونم کسی هست یا نیست ولی نوشته خودمه .

سلام دوستان خوب و عزیزم یک داستان کوتاه مدتی پیش نوشتم و اگه نظرتون رو در موردش بگید خوشحال میشم . فقط اگه بدتون اومد نزنین محله رو بترکونین . یه سوزن بهم بزنین خودم می ترکم مث برف شادی ریز ریز میشم و میریزم رو سرتون که یه خورده شاد بشین . اگه بازم شاد نشدین موقع ریز ریز شدن صدای سوت بلبلی هم در میارم که حتما شاد میشین . خخخخ *** چنان سیلی به صورتش زد که چشمان آبی اش یک لحظه قرمزِ قرمز شد . گویی چند قطره خون به جای اشک از چشمهایش چکید . از شدت سیلی , دختر چند قدمی به عقب
دسته‌ها
کتاب متنی

دانلود دو رمان متنی و سه داستان کوتاه

با سلام و عرز ادب خدمت دوستان عزیز و کتابدوست و کتابخون.. امیدوارم که خوب و خوش باشید. امروز براتون سه داستان کوتاه که به تازگی در شبکه های اجتماعی منتشر شده را اوردم. و دو رمان که به نظرم خوندنشون خالی از لطف نیست. و اما معرفی و لینک دانلود کتابها.   اول از همه یکی از رمانها را که  پلیسی هم هست را معرفی میکنم.   نفوذ ناپذیر.   این کتاب زیبا و مهیج کاری از یک گروه بوده که بسیار زیبا و خواندنیست.   رائیکا که سروان اداری آگاهی هست یه پروندهی جدید را شروع کرده. پرونده مربوط میشه به قاچاق دختر از کشور و رائیکا
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

عشقی از جنس آرزو

چشمانش را بست. از جایش بلند شد و راه افتاد. ناگهان سرش با جایی برخورد کرد. دست کشید روی سرش. ضربه تا حدی محکم بود و پیشانیش درد گرفته بود. به هر زحمتی بود، خودش را به گاز رساند. سعی کرد برای خودش چای بریزد. اما آب جوش روی دستش ریخت و لیوانش افتاد و شکست. حسابی ترسیده بود و عصبانی شده بود. گریه اش گرفته بود. خواست از آنجا دور شود که سوزشی در پایش احساس کرد. یک تکه از لیوان پایش را برید. دیگر تحملش تمام شده بود. چشمانش را باز کرد. تمام آنچه اتفاق افتاده بود را مرتب کرد و دست و پایش را پانسمان کرد.
دسته‌ها
روانشناسی

آدمهای تاثیر گذار

سلام دوستان و عزیزان امیدوارم که خوب باشین اینبار در خدمت شما هستم با داستانی جالب و اثرگذار  به نام آدمهای تاثیر گذار  ضمنا خوشحالم که دوباره  بعد مدتها  سعادت حضور در این جمع بسیار صمیمی را پیدا کردم  این مدت که نبودم اینترنتم برقرار نبود  و هم اکنون هم سرعتش مناسب نیست اما خوشحالی در خدمت بودن  این  لذت را به من میدهد که  این داستان جالب را در اینجا بیاورم  امیدوارم که مورد پسند قرار بگیرد خب این هم داستان این داستان از کتاب سوپ جوجه هست که  من آن را برگزیدم آدمهای تاثیر گذار   …داستانی زیبا از کتاب سوپ جوجه، که با بیش از ۳۴۵میلیون
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

نخستین نوشته من در محله یک داستان کوتاه

سلام. این نخستین نوشته من در محله است. نیاز به معرفی ندارم، چون خود را در شناسنامه شناسانده ام. یک داستان کوتاه با گویندگی شیما مطلوبی برایتان آورده ام. این داستان درباره زنی است که نابینا شده و دوباره به زندگی باز میگردد. پیش از گذاشتن پیوند دریافت (یا به گفته شما لینک دانلود) این داستان، از کسانی که در زمینه گفتار درمانی آگاهی دارند، پرسشی درباره این گوینده دارم. همان گونه که خواهید شنید، وی در تلفظ چار حرف “ش، ج، چ و ژ” دچار مشکل است. چرا این مشکل پیش می آید؟ پرسش دیگرم از کسانی است که کار گویندگی می کنند: این مشکل چه اندازه برای