خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.

صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دهم.

میان واژه ها گم شده ام.  خاطرم نیست قلم لرزان زمان رقصیدن کدام  جمله ها بر دفتر مرده است. یادم نمیآید طوفانِ ویرانگر در اواسطِ کدامین سطر، زمانِ نوشتن کدام صفحه به جانِ قلبِ تپنده ی  دفترم شبیخون زد. طوفانِ لعنتی رحم  ندارد. می غُرّد، می چرخد، سر می برد و پیش می  آید. خونِ خاطره ها جاری می شود. دفتر  ترسان بغض می کند، و من  در چنگِ پر قدرتِ ناباوری ها ، به سقوتی زجرآور ناگزیرم! طوفان تنِ دفتر را متلاشی میکند. خاطرات در خون خود  می  غلتند و سقوط، هنوز  متوالیترین درد  لحظه هاست. خونِ خنده های از سر شوق گذشته، زمان را به زانو در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت امروز

اوایل عید چند روزی بود بیخودی یه چی سر معده ام گیر می کرد. درد زیادی نداشت ولی اذیت می کرد. دقیقا بخش دیافراگ. هرچی حتی آب یا چایی یا هوا هم که فورو می دادم پایین، یه لحظه گیر می کرد سر معده ام و بعد رد می شد. خیلی نگران شدم. سرطان معده؟ زخم معده؟ بیماری های گوارشی؟ چی؟ یعنی چی میتونه باشه؟ شاید پرخوری؟ یعنی چی آیا؟ دوستام که فهمیدند اینطور شدم، اصرار کردند که ببرندم دکتر و زدیم بیرون که مثلا دکتر بریم. خخخ! بیرون زدن ما همان و گشت زدن های بی هدف و باری به هر جهتمان هم همان! هیچی دیگه. هرجا بگی
دسته‌ها
شعر و دکلمه

شب است و…

شب است و بی حضور تو پر است آسمان من ز غیبت ستاره ها، شب است و عطر خاطرت نشسته توی خاطرم… دوباره خلوت و سکوت دوباره اشک بی صدا دوباره ضجه های درد و حسرت گذشته ها، دوباره… بعد رفتنت پرم از این دوباره ها… به خاطرات خسته ام صدای زوزه های باد تازیانه میزند، و پیکر رمیده ام به خنجر سیاه شب غمین و زار میشود… من انعکاس حسرتم صدایی از دل سکوت غریب و آشنای درد، کسی که بی تو یخ زده میان وحشت شبی چنین خموش و تار و سرد…
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کاش بشه!

وای که این روزا چقدر دلم نوشتن میخواد، من باشم و کاغذ و قلم و یه حس رمانتیک، قلم رو رها کنم تا واژه ها رو بچینه کنار هم و حسمو بریزه بیرون، اما نمیشه. دلم یه حال قشنگ میخواد، یه احساس لطیف، و… و فقط نوشتن از اون حال و هوا، اما نمیشه. دلم شعر میخواد، اما نمیاد، نمیشه. روزهام شدن پر از بوی تکرار، لحظاتی که شوقی واسه دیدن یک ساعت بعدش نداری، چون میدونی قراره چی پیش بیاد. زندگیم شده پر از برنامه ریزی. از شب قبل فکر میکنم فردا فلان ساعت چیکار کنم و اگر نشد یا به تعویق افتاد چجوری جبرانش کنم. اونم من!