خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

اه. لعنتی!

نشسته بود روی سنگ‌فرشی که باهاش جدول رو فرش کرده بودند و داشت زار زار گریه می‌کرد. خیلی بد گریه می‌کرد. انگاری که کسی رو از دست داده باشه. یا انگاری که کسی داشته باشه اذیتش کنه. یا انگاری که یه جاییش زخمِ عمیقی برداشته باشه و خون زیادی در حال رفتن ازش باشه. یا انگاری که یه مصیبتِ غیر قابل تصور روی سرش هوار شده باشه. زار و زار. های و های. اونقدر جانسوز که منم نشستم کنارش و شروع کردم به هرچی بدبختیم بود فکر کردن. چشم‌هام می‌سوخت. منم شروع کردم به گریه، ولی بی‌صدا. جرأت نکردم مثل خودش جانسوز گریه کنم. من بی‌صدا اشک می‌ریختم. ازش
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یه یادداشت دیگه این دفعه حوالی دهم شهریور

کار هام زیادن و سرم شولوغ و وقتم کم. گاهی وقتا با خودم میگم ایول مجتبی. ایول که کار داری. پول داری. ایول که سرت شولوغه و از بیکاری نمی نالی. ولی گاهی ه میگم کاش مثل خیلی ها بیکار بودم و یه پولی هویجوری میومد تو زندگیم و از بیهودگی کردن لذت می بردم. بعدش میگم وای نع. اون موقع ممکن بود خسته بشم و بیشتر از الانم به پوچی برسم. نمیدونم. حرف غیر تکراریتری گیرم نیومد اینجا بزنم. دیگه هرچی توی این هفت سال به عنوان یه پست فرست نوشتم، تکراری شدن و تنوعشون رو از دست دادن. خیلی دنبال پول زیادم که قبل از طی شدن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوشبختانه این دفعه دیگه واقعا داره تموم میشه

تموم میشه مجتبی‌ای که دلش برای محرومین می‌سوخت. تموم میشه مجتبی‌ای که دوست داشت هر طور شده سایتشو نگه داره. تموم میشه مجتبی‌ای که اصرار داشت یه شخصیتِ حقوقی برای دفاع از حقوقِ نابینایانِ ایران درست کنه. تموم میشه مجتبی‌ای که آموزش، استقلال، و تفریحِ نابینایان رو شعار‌های محله کرده بود. تموم میشه مجتبی‌ای که یه روزی پایِ وعده‌هاش می‌ایستاد. تموم میشه مجتبی‌ای که دوست داشت و کمی موفق شد خیلی‌ها به هم برسند و به اینجا دل ببندند. تموم میشه مجتبی‌ای که برای به روز نگه داشتنِ کتابخونه‌ی درسیِ دانشآموزی توی سر و مغزِ خودش می‌زد. تموم میشه مجتبی‌ای که دلش مثلِ گنجشک بود. تموم میشه مجتبی‌ای که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

و این گم شده، هیچ وقت پیدا نمیشه چون ما متفاوتیم و چرند…

این دو روزه که اینترنت نیومدم حالم خعلی بهتره. انگاری که یه وبایی سرطانی باشه این اینترنت. یه جور ‌هایی یه دوست نابابه که آدمو از راه به در می‌کنه. من دوست دارم حتی با رفیق‌های راه دور هم ارتباط خوبی داشته باشم ولی نه از طریق اینترنت بلکه از طریق تلفن مثلا. یا حتی بشه گاهی هم دیگه رو توی شهرِ رفیقم یا شهرِ من ببینیم. چهارشنبه و پنجشنبه شب از شب‌های استثنایی بودند که از اینترنت به دلیلِ اینکه بچه ها خیلی خودمونی جمع بودند توی تیمتاک و خاطره بازی کردیم کمی خوشم اومد وگرنه که از فضای مجازی زیاد خوشم نمیاد. هیچ وقت با اینترنت ازدواج
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مزمز، طعم خوش لحظه ها

دارم تغییراتی در رویه ی معمول زندگیم میدم تا با تحول و تنوع بیشتری همراه بشم و همه چی واسم فرق کنه. خارج شدن از دایره ی عادت ها کار سختیه ولی نتیجه ی شیرینی هم داره. وقتی حس می کنی تنبل بودن هات رو کنار گذاشتی، یه آدم دیگه شدی، مفاهیم و افرادی که تا به حال واسشون احترام قائل می شدی و توسطشون به زنجیر کشیده شده بودی رو کنار گذاشتی، می بینی که چقدر میتونی افسردگی هات رو آسونتر از چیزی که فکر می کردی کم و حتی نابود کنی. خوشحالم که توی یه گروهی کار می کنم که نه تنها اسمش بزرگه، خودشم بزرگه. کار
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت هشت آبان

سلام دوباره اومدم با یکی از در هم نوشت های بی سر و تهم. دلم میخواد توی این نوشته همون طوری باشم که دوست دارم توی دنیای واقعی هم می شد بود. یعنی هیچ قاعده ای رو دنبال نکنم و به حرفش گوش ندم. دلم میخواد ولی این خواستنش دلیل نمیشه که حتما بتونم و موفق بشم به انجامش. چقدر این زندگی از نظر من بی هدفه. چرا؟ نمیدونم. حس می کنم از بس سر خودمو شولوغ کردم و پول کمی در میارم، زندگی ارزش زندگی کردن نداره. البته که اگه فقیرتر بودم بیشتر شاکی می شدم و هرچی به سمت پولداری پیش برم کمتر از این نق ها
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اه. چرا دوباره تابستون داره میره؟

سرماخوردگی و در مجموع بیماری، میتونه بیشترین تأثیر منفی رو روی مود من بذاره. الان سرماخورده‌ام. یک هفته میشه که این شکلیم و اصلا راضی نیستم. خواستم یه یادداشت باحال بنویسم ولی سرماخوردگی، مسیر یادداشتمو اینطوری تغییر داد: اگرچه توی دنیای فیزیکی خیلی آدم بگو بخند و شادی هستم، ولی برعکس، توی دنیای مجازی، کمتر این شلکیم. تلفنی هم فقط با کسایی می‌جوشم که حال کنم. کسایی که چند نفری بیشتر نیستند. مجرد بودن اگرچه که معایبی داره، ولی مزایای خیلی خوبی هم باهاشه که به مجرد موندنم می‌ارزه. نمیخوام الان بحث راه بندازم. فقط میخوام از خودم بنویسم. همین. کاری ندارم کودوم فلسفه برای چه کسی جواب میده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

می گفت باورت میشه فعالیت هام همه زورین؟

خودمم باورم نمیشه. شاید در آینده هم نشه. دیشب خواب بودم. خواب دیدم مجتبی خادمی داره باهام حرف می زنه. ما دو تا مجتبی خادمی از یک جنس و یک شکل بودیم. اونم دقیقا قد خودم بود. صداشم کاملا شبیه به خودم. فقط رویکردش بام متفاوت بود. گفت این همه سال تو حرف زدی من شنیدم. حالا پایه ای یه کم من حرف بزنم تو بشنوی؟ گفتم آره. این شد که میکروفون رو به دست گرفت و شروع کرد: “از سر کار رفتن متنفرم. خیال می کنی خیلی خوشم میاد که شاغلم و سر کار میرم؟ نه. اصلا هم اینطور نیست. متنفرم. تنفری که من از کار دارم، تو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چرت‌نوشت یازده آبان

خب. حالا من موندمو یه سایت تک مدیره مثل قدیما. حس می کنم که حس نمی کنم. بازم میخوام از اون دست نوشته های چرت بگذارم. ازونا که خودمم نمی فهمم و انتظاری هم ندارم خواننده هام بفهمند. ازونا که همه میومدید توی کامنتاش می نوشتید. قشنگ بود، زشت بود، ولی ما که نفهمیدیم چی می خواستی بگی مجتبی! ازونا که گاهی کامنتاش صفر می شد! راستیاتش از زمانی که بچه بودم تا حالا شکارم کرده. بد شکارچی ای هست. بد یعنی اینکه توی کارش خوب وارده. هیچ وقت نتونستم از دامش بیرون بپرم. بدبختیمم اینه با اینکه میدونم از همه ی زندگیم منو عقب انداخته، با اینکه آگاهم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چهارم مهر چقدر افسردهست

یه افسردگی خاصی دارم. همیشه از شولوغی ها خوشم میومده و الانم مشکلم دقیقا همینه. یعنی شهرک ما که همش شولوغ بود و همه تا دو سه روز پیش جیغ و ویق می کردند، الان دیگه با اومدن پاییز و مدرسه ها و دانشگاه ها، انگاری ساعت پنجو شش بعد از ظهر که میشه، تاریک که میشه، اذانو که میگن، کلا شهر خواب میره. مثل پایی که خواب رفته باشه، مغزم تس تس میکنه. شایدم وز وزه. نمیدونم دقیقا چیه. هر گروهی هم برم، هر جمعی هم باشم، واقعی یا مجازی، خواجو یا اسکایپ، ته دلم شور میزنه. شور پاییزو، شور خلوت بودن همه جا رو. انگار این پاییز،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

میکسچری از او و خودش

خیلی وقت ها واقعا سخت میشه به آدما بفهمونم یکی هست که از ته اعماقم دوستش دارم. آدما توقع دارند با همه‌شون خوب باشم، با همه‌شون از سر لطف و مهربانی برخورد کنم و در برابر همه سخاوتمند باشم. پس من اگه بین افراد فرق نذارم، به چه دردی می خورم؟ اصلا چطور میتونم دوست داشتن رو معنی کنم؟ چطور به ی نفر یا اصلا حتی به خودم ثابت کنم که یکی هست بیشتر از همه دوستش دارم؟ گاهی وقت ها این بهترین کاره که کسی که دوستش دارم رو جلوی همه توی بغلم بشونم و باهاش حس دوست داشتن و دوست داشته شدن رو تجربه کنم. خیلی وقت
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از جراحی دندان عقل تا هدف گوشکن

خوب ی نوشته ی کاملا ساده از من کاملا پیچیده دارید می خونید و اصلا هم مجبور نیستید بخونید. من قبلا که گوشکن ی وبلاگ بیشتر نبود، گاهی وقت ها، هر روزم رو یادداشت میذاشتم و الان اگه کمتر میذارم، واسه مشغله های زیاد و رعایت عمومی شدن اینجاست ولی دیگه میخوام رعایت نکنم چون به شهروز و بعضی از بچه های دیگه گفتم میخوام ی وبلاگ شخصی بزنم. بهم گفتند چرا؟ گفتم چون نمیشه اینجا مرتب یادداشت گذاشت. گفتند خیر. اینطوری هام که میگی نیست. تا حالا شده یادداشت بذاری کسی بهت بگه چرا؟ گفتم نه. گفتند پس بیخود قضاوت نکن. دیدم حرف‌شون کاملا منطقیه و این مسئله
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دنبال ی دوست خوب می گردم و نیست که نیست، کاش بودی!

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مجتبی شاید بی معرفت باشه ولی نه اونقدر که فکر می کنید!

درود دوستان. خدا نسیب نکنه حقوق کارمندی رو ندند. والا ما که از گشنگی داریم زمینو گاز می گیریم و سنگ به شکم‌مون می بندیم و هر دو روز یک بار برای جلوگیری از عفونت شکم و فساد سنگ ها، باید سنگ های جدید ببندیم و قدیمی ها رو باز کنیم! خخخ خلاصه که اوضاع مالی قاراشمیشه ولی با ترجمه و کلاس خصوصی ردو بد میشه تا ببینیم که حقوق بدند. بگذریم. راستی، قرار گذاشته بودیم هر ماه، پست پیشرفت و پیشبرد اهداف محله رو بگذاریم که می گذاریم ولی خیلی کار ها بوده باید توی آبان توسط من و شما انجام می شده که انجام نشده و در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوش به حالش، مگه نه؟

ی عشقک ده ساله ای من دارم که خبر ندارید. اینقدر مغروره و ماهه که نمی دونید. اینقدر تو دل برو و بی‌مهر تشریف داره که خدا میدونه. اینقدر باهوش و سر به هواست که نمیدونید. شناسنامه نداره. حق مدرسه رفتن هم که حتما نه. با همه ی این حرف ها، بازم بچه ی زرنگیه. خوندن نوشتنو ی کم از ی معلم مهربون یاد گرفته و متأسفانه کودک کاره. فقط خیال نکنید از اون کودکانیه که بتونید بهش ترحم کنیدا. از اون هایی نیست که بتونید بهش بگید آخی طفلی. غرورش صدتا منو شما رو میذاره تو جیبش. لجبازیش از بچگی های خودم بدتره. مث ابریشم نرم و مث
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

طوفان ذهنی کش‌لقمه ای، ده مرداد

درود خوب دوس دارم از همه چی و همه جا بنویسم. چیه مگه؟! میخوام خودمو رو کنم. چیه مگه؟ نگا داره؟! این کاری که اینجا میکنم شاید بشه اسمشو گذاشت طوفان ذهنی از نوع کش‌لقمه. یعنی طوفانی که علیرغم اینکه باید کوتاه باشه، بلنده! اولش بریم تو کار آمار شب روشن که معلوم نیست چطوری اینقدر زیاد نشون میده. بالاخره آدمه دیگه. کنجکاو میشه. منم گاهی عادت دارم ی کمی بلند بلند فکر میکنم. یکی از فکرامم اینه که چطوری اینقدر آمار سایت‌شون زده بالا. نه که بحث حسادت باشه ها، میدونید کمترین چیزی که من اصن بهش اهمیت نمیدم همین آماره. تا جایی که آمار‌گیر اصلی محله که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

در ششم مرداد ساده برای خودت می نویسم

تو تنها کسی هستی که هرچی خرجت کنم، وظیفه ی من میدونی و بهم جرئت نمیدی منت بذارم سرت. تو تنها کسی هستی که اگه باهام آشتی باشی واسم ی لذت داره و اگه باهام قهر هم باشی بازم واسم ی لذت دیگه داره. با هیچ کس غیر از تو نمیشه شام رو پیتزا خورد. با هیچ کس غیر از تو نمیشه از جوجه رنگی ها گفت. تا حالا کسی غیر از تو خلوتم رو طوری به هم نزده که از این کارش لذت ببرم. کسی غیر از تو نسبت به من اینطوری بی اهمیت نیست. هیچ کس غیر تو نیست که وقتی باهاش باشم باهام باشه و وقتی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت 10 تیر 94 از من و تهران و زندگیم

خوب سلام میکنم به همه که گاهی چرند نوشت های منو عادت کردید بخونید. اول از همه بگم که اینجا رو حواستون باشه اینجا ی پله ی کوچیک هستش پاتونو آروم بذارید پایین. اینجا وارد تالار خاطرات و زندگی خصوصی من میشید که من قصد دارم شما رو به یکی از اتاق های به هم ریخته ی این تالار ببرم که مربوط به ی هفته پیش تا حالا میشه و دقیقا مث اتاق اکثر ما پسر مجرد ها شولوغه و به طویله ی لوکس بیشتر شبیهه تا ی اتاق واقعی. ای کاش تابلویی که سردر این اتاق شلوغ دارم نصب میکنم شکل سفرنامه نشه که متنفرم. نمیدونم چرا حال
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

26 خرداد 93

خوب. راستیاتش من ی آدم کلا شادم و غم ها اگرم اثری روم بگذارند زودی از بین میره. فقط خواستم یک سری واقعیت یا رویداد روزمره که هزاران بار در روز واسه هزاران جنبنده ی این کره ی خاکی تکرار میشه رو بنویسم و بگم که واسه منم اتفاق افتاد و تکرار شد. بابام بیچاره کهولت سن باباش رو درآورده و حواسش پرت شده شدید. دکتر میگه پتانسیل و آمادگی ابتلا به بیماری فراموشی رو داره ولی من میگم حتما فراموشی رو گرفته و بدجورم گرفته. مثلا دیگه منو نمیشناسه یا به زور میشناسه. اه. پستم داره میره توی فاز دلسوزی و غم و اون چیزایی که نمیخوام. اصن
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نامه ی عجیب نیما

تو پیرو ندایِ قلبِ خود نرفتی و این چنین همه چیز فدا شد … آرش … آغاز یک نامه: سلام به دوست عزیزم! امیدوارم خوب خوب باشی. قبل از هر چیز, ببین خواستم یه نکته ای رو بهت بگم. یعنی خیلی وقته که میخوام بهت بگم نشد دیگه تا حالا. فقط اول بهت بگم خوب بهم گوش کن تا برای همیشه یادت بمونه چون خیلی مطلب مهمیه. میدونی من خیلی به فکرتم. ولی راستش خیلی وقتا فرصتش پیش نمیاد که بهت بگم اینو بدون که یه وقت فکر نکنی چون بهت نمیگم با خودت فکر کنی به فکرت نیستم و سوء تفاهم بشه. بعد از این موضوع راستش خیلی