خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهاردهم

من اکنون آرامم! دیگر نه سیل می تواند غرقم کند، نه طوفان قدرت ویران کردنم را دارد. مجسمه های سنگیِ زاده شده از خاک را با نقاب هایی که به حقیقت طعنه می زنند، زیرِ خاکسترِ همین دروغ های نا تمام مدفون کرده ام. من حالا تهی از تردید های بیهوده ام. درست از زمانی که هزاران باور تکه تکه شده به روی شک هایم خنجر شده اند! امروز، اینجا و در این لحظه، دلم سخت برای ساکنانِ خاک به درد آمده است. به اندازه ی بی رحمیِ نقاب هایی که راه را بر خودِ عزیز و دوست داشتنی آدمی بسته اند. آنقدر که برای آن خودِ عزیز، هیچ
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

کمی حرف خودمونی. وارد بشید کمی کامنت بازی کنیم

سلام دوستان. خوبین؟ خوشین؟ این روزا که مملکت و اتفاقات یکی از یکی قشنگترش نمیذاره هیچ کسی خوب باشه. اما شما با تمام این اتفاق ها اگه تونستین حتما خوب باشین و حال خوبتون رو به بقیه هم انتقال بدین. داشتم تو فهرست اعضای محله میگشتم که ی شخصی رو پیدا کنم که ازش ی پست پیدا کنم، حالا نه اون شخص محترم رو پیدا کردم و نه پست مورد نظرم رو. رسیدم به اسم خودم، ی لحظه رفتم سر اولین پستم. وای که از اون سال تا به الان چقدر زندگیم عوض شده و چقدر اتفاقات خوب و بد برام افتاد. یعنی قشنگ با تمام نابیناییم این تغییرات
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اه. چرا دوباره تابستون داره میره؟

سرماخوردگی و در مجموع بیماری، میتونه بیشترین تأثیر منفی رو روی مود من بذاره. الان سرماخورده‌ام. یک هفته میشه که این شکلیم و اصلا راضی نیستم. خواستم یه یادداشت باحال بنویسم ولی سرماخوردگی، مسیر یادداشتمو اینطوری تغییر داد: اگرچه توی دنیای فیزیکی خیلی آدم بگو بخند و شادی هستم، ولی برعکس، توی دنیای مجازی، کمتر این شلکیم. تلفنی هم فقط با کسایی می‌جوشم که حال کنم. کسایی که چند نفری بیشتر نیستند. مجرد بودن اگرچه که معایبی داره، ولی مزایای خیلی خوبی هم باهاشه که به مجرد موندنم می‌ارزه. نمیخوام الان بحث راه بندازم. فقط میخوام از خودم بنویسم. همین. کاری ندارم کودوم فلسفه برای چه کسی جواب میده
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مجموعه ای از توالی های زمانی به هم ریخته

یه جایی که من باشمو تو باشیو یه عشق از جنس لمس. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه حس از جنس نور. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه بهشت از جنس تو. یه جایی که من باشمو تو باشیو یه آه. یه جایی که من باشمو تو باشیو خنده های از ته دل. یه جایی که من باشمو تو باشیو خواستن های بدون توقف. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی شامپوی بین مو ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو من بهترینشونم ها. یه جایی که من باشمو تو باشیو بوی آدامس توت فرنگی. یه جایی که من باشمو تو باشیو تو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

من قهرمان نیستم، یه آدم معمولی ام!

سلام دوستان. وقت به خیر. بیشتر ما نابیناها هر روز با آدم هایی رو به رو میشیم که کلی از ما تعریف و تمجید می کنن. شما واقعا توانمندین. شما واقعا استثنایی هستین. خدا یه چیز رو از آدم می گیره، جاش 1 میلیون و 299 هزار چیز بهش میده. آقا تو درس هم خوندی؟ خانم تو خودت غذاتو می خوری؟ آقا تو چطور مسیرت رو تشخیص میدی! بابا دمت گرم. من اگه جای تو بودم خودکشی می کردم! اینها حرف هایی هستن که ما همه مون هر روز می شنویم. انقدر از این حرف ها به ما میگن که کم کم باورمون میشه ما آدم های استثنایی هستیم.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از اینکه گاهی توی محله سیگار می کشم معذرت میخوام

سلاااام خوبید؟ خوشید؟ خوش میگذره؟ چه خبرا؟ همیشه آدم وقتی نمیدونه چطور شروع کنه، بهتر اینه که به جای کلیشه گفتن، از یه جایی حتی شده از وسط ماجرا شروع کنه. دقیقا مثل پریدن وسط آب یخ بعد از بیرون اومدن از جکوزی داغ. با خودم گفتم یه اطلاعیه بزنم از طرف روابط عمومی، پست های عمومی رو ممنوع کنم. پست های کمتر از 250 کلمه رو ممنوع کنم. پست هایی که شما شعر های شاعر های دیگه رو دکلمه می کنید اینجا میذارید ممنوع کنم. ولی دلم نیومد اول اینجا خودمونی نگم. گفتم اول بگم، بعد انجامش بدم. خلاصه خوبه خودتونو آماده کنید. شاید طوفان تغییرات محتوایی محله
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تو فقط بنویس.

بنویس. گفتم بنویس. از چی بنویسم؟ از کی بنویسم؟ از کجا بنویسم؟ چه طور بنویسم. بنویس حرف نزن. از مشکلات بنویس. از ناپایداری دنیا بنویس. از دویدنها و هرگز نرسیدنها بنویس. از بدبختیهایی که چون بهشون عادت کردیم فکر میکنیم خوشبختی هستند بنویس. از تکرار مکررات بنویس. از رنجها و مشقتها بنویس. جوهر ندارم. نمیتونم حرکت کنم. دیگه رمقی واس حرکت کردن ندارم. ایناییو که میگی رو نمیتونم بنویسم. اینا نوشتنی نیستند. هیچ قلمی هم نمیتونه بنویسدَشون. نع, من کاری با این حرفا ندارم. بنویس. از متوقف شدنم تو گذر زمان بنویس. از بازگشت بیبازگشتها بنویس. بنویس. از حسرت خوردنهای همیشگی واس رسیدن فقط به یه لحظه بنویس. از
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یادداشت 21 اسفند 95

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است: روی نیمکتی برای خودم نشسته بودم و کتاب می خواندم. نفس های گرمی حکایت از تلاش نفر بعدی برای مخفی ماندن از حضورم و تماشای مخفیانه ی من می کرد. وای. نه! نکند یک نفر دیگر جذبم شده باشد؟ سلام کرد. بهترین زمان برای تحویل نگرفتن. ولی دست من که نبود. لب هام غنچه شدند، سلامم شکوفه کرد و گل داد… چون من مریضم. مریض… خدایا. کمک! یک نفر کمک کند. محض رضای
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

هیچ وقت نباید یادم بره. هیچ وقت.

اینا رو واس دل خودم مینویسم. تو رو خدا, اگه حالت گرفته میشه, اگه اذیت میشی, اگه زودرنجی, اگه نمیتونی تحمل کنی, خب نخونشون. والا. مجبور که نیستی. باید بنویسم. چون با نوشتن حس خوبی پیدا میکنم, چون حتماً یکی پیدا میشه متوجه بشه چی میگم, چون باید دلتنگیام, خستگیهام, و بدبختیامو بریزم تو محله. آخه هر چی هم که باشه, هر جوری هم که حسابشو بکنی, ته تهش, آخر آخرش, ما همه همنوع و همدردیم. مگه نه. باید بنویسم. ایجوری هیچ وقت یادم نمیره محدودیت دارم. هیچ وقت یادم نمیره مهمترین عضو بدنمو ندارم. هیچ وقت یادم نمیره با اکثر مردم البته از نظر خودشون تفاوت دارم. هیچ
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

چون من مریضم. مریض…

هشدار: این نوشته، زاییده ی تخیل نویسنده می باشد و واقعیت ندارد. تشابه احتمالی وقایع یا شخصیت های این نوشته با شخصیت ها و وقایع دنیای واقعی، کاملا ناخواسته، تصادفی و خارج از کنترل نویسنده است: و دیگر صحبتی نکرد. اشک ریخت. اشک ریخت، سیلی محکمی توی صورتم زد، دست هاش را دور کمرم حلقه کرد، از بدنم بالا رفت، توی بغلش فشارم داد، مرا بوسید و برای همیشه رفت. آخر از ابتدا بد‌جور درگیر من شده بود. درگیر فاز های عجیب و غریبم. درگیر قرص هایی که می خورم و نمی خورم. التماسش برای ماندنم دفعه ی اولش نبود. ولی قرار گذاشته بودم مرتبه ی آخرش باشد. گریه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

چرت‌نوشت یازده آبان

خب. حالا من موندمو یه سایت تک مدیره مثل قدیما. حس می کنم که حس نمی کنم. بازم میخوام از اون دست نوشته های چرت بگذارم. ازونا که خودمم نمی فهمم و انتظاری هم ندارم خواننده هام بفهمند. ازونا که همه میومدید توی کامنتاش می نوشتید. قشنگ بود، زشت بود، ولی ما که نفهمیدیم چی می خواستی بگی مجتبی! ازونا که گاهی کامنتاش صفر می شد! راستیاتش از زمانی که بچه بودم تا حالا شکارم کرده. بد شکارچی ای هست. بد یعنی اینکه توی کارش خوب وارده. هیچ وقت نتونستم از دامش بیرون بپرم. بدبختیمم اینه با اینکه میدونم از همه ی زندگیم منو عقب انداخته، با اینکه آگاهم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مجتبی داری بلند بلند فکر می کنی؟

آره. دقیقا از اتفاقاتی که توی فضای مجازی نابینایان افتاد، یاد بهار عربی، بیداری عربی یا جنجال عربی افتادم! یکی میگه عربا خودشون بیدار شدند، یکی میگه دست استعمار توشه. هرچی که هست، بدجوری همه چیز و همه جا رو به آشوب کشونده. سایتای مام همینجور شد. تا حالا توی این چند سال، چندین اختلاف و درگیری پیش اومده که دوست ندارم خاله زنک بازی در بیارم، دونه دونه اون رخداد های تلخ رو واکاوی کنم و بشینیم توی کامنت ها هزار ساعت راجع بهشون بحث کنیم و بعدم دعوا بشه من کامنتا رو پاک کنم یا ویرایش کنم یا تهش ببندم. بیشتر دوست دارم به علت اتفاقی که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

و اما از نهم مهر

خب. ریکوردر رو خریدم. ازش خیلی راضیم. خدا ازم راضی باشه! بعدشم اینکه با وجود پا دردم، میخوام برم شهر بازی شهر رویا ها. من همینم. اینقدر عشق می کنم توی این دنیا تا بمیرم! خخخ راستی، نوشته ی دیروزم یادم نرفته بود بنویسم ولی وقت نکردم. یعنی ساعت شش صبح دیروز که بیدار شدم از خونه زدم بیرون، ساعت چهار صبح امروز رسیدم خونه خودمون. اولش که باید می رفتم سر کار، بعدشم چون ریشام مثل امیر کبیر شده بود، ظهر با پنج عدد ژیلت نیم بار مصرف، موفق شدم طی یه فرایند ضربدری زخمو زار کردن صورتم، ریشارو از صفحه ی روزگار صورتم، البته بطور موقت، محو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ریکوردرو سرویسو چند تا چیز دیگه

سلام بر کله های پر از مغزتون و سلام بر مغز های پر از اطلاعات‌تون و سلام بر اطلاعات پر از فایده‌تون و سلام بر فایده های پر از چی‌تون؟ باور کنید این یکیو دیگه کم آوردم ندونستم چی بنویسم. بیخیل. از آخرش شروع می کنم. ششم اینکه قراره ی ریکوردر با صد تومان زیر قیمت بخرم. فکر کنم از اون تک باطری خور ها باشه که مثل خر ده پانزده ساعت با ی باطری نیم قلمی ضبط می کنه. ریکوردر خودم خراب شده واسه همین گزارش های سطح شهرم کم شده و میخوام دوباره مثل قدیما شروع کنم. البته گزارش های قدیمیم رو هم که نگذاشتم شروع می
دسته‌ها
شعر و دکلمه

تنهایی

به نام خدا قبلا یه متنی نوشته بودم که هرگز آخرین جمله اون رو تکمیل نکردم دوست داشتم در محله هم بزارم این متن رو که بر اساس زندگی خودم نوشته امش پس تقدیم به دوستان پر احساسم     سلام تنهایی… من  , آره من  ,دقیقا خود من. چشمام سیاهی ابری بارانی رو برای همیشه تا ابد برام رقم زده. دلم اتاق تنهایی رو برام تا آخرین روز دنیا اجاره کرده. بای بای, آره بای بای, به امید دیدارت بینایی چرآ , باز چی شده , چرا به هم ریختی من  , آره من  ,دقیقا خود من. یه ابر گنده سیاه شدم برا خودم. کلی بارون دارم می
دسته‌ها
کامپیوتر

آموزش تبدیل فایلهای اجرایی به یکدیگر با برنامه ی AbyssMedia MSI to EXE Compiler

بعله من اجرایی هستم. چی میگی بذار یه سلامو احوال پرسی کنم با هم محلیهام. نه من اجرایی هستم. خب که چی؟ چی هستی؟ عزرائیل. ببین عزرائیل جونم عزیز دلم من جوونم هزارتا آرزو دارم یه کم دیگه بهم فرصت بده گناه دارم به خدا. ای بابا. میگم اجرایی هستم مگه تو گوشات مشکل دارن. بابا اجرایی. اجرایی. آخه یه لحظه فکر کردم واقعاً عزرائیل هستی. واقعاً ترسیدم. آهان نکنه یکی از اعضای قوه ی مجریه هستی. یا مجری رادیو تلویزیون خب منو هم ببر تو صدا سیما دیگه. به یه دردی بخور. نه. من اجرایی هستم. یعنی مدیر اجرایی هستی آیا؟ نه. آهان معاون اجرایی هستی لابد. چند
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

پنجشنبه پنج فروردین 95 رو چگونه گذراندم

سلام. گاهی وقت ها آدم باید بنویسه که یادش نره چه تلخی ها و شیرینی هایی توی زندگیش بوده، مزمزه کرده و شاید تف کرده بیرون یا جذب کرده تو. همینه که مجتبی که آلزایمر خفیف داره، نوشتن بهش حتما واجب میشه. البته من چون دیر وقت از سر کار بر می گردم، نمیتونم یا حوصله ندارم کلی وقت بگذارم و کامل روز هام رو بنویسم، اینه که به مختصر نویسی بسنده می کنم. شاید که رستگار بشوم. خخخ من از بچگی عادت داشتم با معلم هام برم بیرون و هنوز این عادت خوب رو دارم. کلا دانش‌آموزی که با معلم های خوبش در ارتباط باشه و بیرون از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بازم عیده و دیوونه منم من!

خوب. باید بگم که تا بیست دقیقه ی دیگه از زمانی که این نوشته رو شروع کردم، باید راه بیفتم به سمت محل کارم. یکی از ویژگی های شیفت کار در عصر و شب اینه که از خوش گذرانی هایم با رفقا، شب نشینی های محله، گپ و گفت در اسکایپ، قدم زدن هام در جلفا و میدان انقلاب و شام خوردن هام در رامانوس و هرمس و شاندرمن خبری نیست. دیگر از خلاقیت ها و پادکست های صوتی شاد و طنزم کمتر می توانم تولید منتشر کنم و کلا حس بودن و در ارتباط بودن در من کم می شود. شب ها اما که از سر کار بر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

لبه ی پرتگاه

آدم خودش نمیدونه چرا این تیپیه، شایدم چرا این تیریپیه. همین درسته که میگن ی روز شادی، ی روز غم. ی روز زیاد و ی روز کم. انگار که این دنیا، این زندگی، همیشه باید بالا پایین داشته باشه تا بتونه بچرخه. همینه که از این دنیا هم خعلی خوشم مییاد و هم خعلی متنفرم. دیگه باید به پارادوکسیکال بودن نوشته های من عادت کرده باشید. از کی و از چی بگم. نمیدونم. قاتم. شاد و غمگین. سرگردون و کثیف و دیوونه. اولندش که اینقدر کار سرم ریخته که پنج روز میشه حمام نرفتم، صورتمو اصلاح نکردم و مو های بد مسبم که هر روزه چرب میشن رو شامپو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ببخش!

که قرار شد فقط کمکم سایتو اداره کنی ولی کلا فعلا بیخیالت شدم. حتی کمکت هم نیستم. خودت تهنایی. که هرکی وقتی میخواد به تو فحش بده اول از من تعریف میکنه بعد به تو فحش میده. که فحش های ملت رو تحمل میکنی و هیچی نمیگی. که وقتی من به دفاع از تو هیچی نمیگم به روم نمیاری. که مظلوم واقع شدی و من هیچی نگفتم و خودتم هیچی نگفتی. که همه ی زحمت های مدیریتی رو دوشته ولی سرم منت نمیذاری. که همیشه خودتی و هیچ کودوم از ما قدر این استقلال رأی تو رو نمیدونیم. که هر کاری بتونی میکنی اینجا پر محتوا بشه، بازم بهت