خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت ششم.

دست های قاب. زیباتر از ماه و گیسوان آفتاب، قدری بیا. در جانِ بی نورِ من بتاب. هر لحظه غرق می شوم در چشم های تو. چون ماه، که غرق می شود در چشم های آب. من بی تو از جهان خود دل بریده ام، اما نمی خواهی مرا، حتی درونِ خواب! اِی کاش تو سهمِ منِ دیوانه می شدی، اِی عکسِ زندانی شده در دست های قاب. اما مگر می شود که سهم شب شود آغوشِ پر حرارتُ گرمِ آفتاب. ***. https://gooshkon.ir/podcast/dast_haayeh_qaab_(www.gooshkon.ir).mp3       دست های قاب  
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت پنجم

عاشق ترین حضور. من تو را می بینم. حتی اگر جهان پس از شنیدن این جمله به بهتی عمیق دچار شود که تا روز رستاخیز به طول بیانجامد ! من تو را میان تاریکی های ناگزیر لحظه هایم به روشنی می شناسم! حضورت همان نوریست که تمام این سال ها برای یافتن حقیقت آن ذهن خالی ام را به طوفان کشانده ام. من تو را می فهمم! قسم به همان واژه های بی تابی که در یک قلب لبریز از عشق، با شوق به هم می پیوندند تا شعر شوند و جهان را با لبخند آذین ببندند. من تو را می شنوم! آواز آرام باد و پرنده و آفتاب،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت چهارم

عطر مریم. لحظه هایم بارانی اند. حتی با حضورِ آفتابِ خندانِ صبح دم! نفس هایم طوفانی اند. حتی در زمانِ نوازشِ آرامترین نت های موسیقی شب که پروانه ی کوچک و خسته از پیله تنیدن را هم به عمیق ترین رویاهای جهان میهمان می کند. ذهنِ خسته ام لبریز از صدای خنده ی دیروز هاست و چشم های بهت زده ام، خیره ی تکه تکه شدنِ تصویرِ پر از آرزوهای کوچک و بزرگِ اکنون! باران هنوز بی وقفه میبارد. خاطره ها را غرق میکند و   به سرگردانی رویا یی گره خورده در   حقیقت های دیروز ،   برای یافتنِ واقعیتی پوشالی   حکم می دهد. وحشت قلب زندگی را به تب
دسته‌ها
شعر و دکلمه

چه اندوه نزدیکی، با قلم جمال مبارکی و اجرای فاطمه جوادیان.

چه اندوه نزدیکی،  تمام من را در بر گرفته است دنیایی !!! که دورهای دور با کودکیم دور است دیوهایی  که «یک نفرند» و شکست ناپذیرند گویا در اکنون ما آه آه! ای «یک نفرهای» دنیای ما که می کُشید «نفرهای دنیای ما را» آه آه! ای «دیو های شکست ناپذیر دنیای ما» می اندیشید؛ که دنیای ما منهای «-» شما، خالیست از مهربانی خالیست از خداوندی بخشنده که به تاراج می برید تمام یک «انسان را» و این آغاز! نیست پایانی برای شما؟؟؟!!! به ساعت کودکیم می نگرم به زمانی که زمان شوق رسیدن داشت نه اکنونی که زمان نیز ،  می رنجد از ثانیه هایی ، که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یلدا

بنام آفرینش امروز کودکم می پرسد یلدا کیست؟ و چرا باید خوشحال بود؟ و من خیلی خوشحالم که یلدا دارم. و می خندد و شوقی دارد از جنس آگاهی !!! یلدا این قصه سبز، در شبی طولانی آمد و این گونه شد که از هزاران سال پیش در باور مردمانی نجیب جا خوش کرد. در کنار آنچه آن مردمان داشتند ماند و تا اینک پیش آمد. یلدا شاید بهاری است در آغاز زمستان و امیدیست در اندیشه نا تمام پدری رنجور که در پهنای سجاده اش رودی از اندوه جاریست و البته خدایی هم شاید هست و خدایی هم باید باشد که با یلدا، تا اکنون پیش آمده است.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بوی ماه مهر

باز هم شهریور و فصل تابستان رو به پایان است و بوی ماه مدرسه کم کم به مشام میرسد. سازت را بردار و با سر انگشتانت آهنگی زیبا و دلانگیز برای خوشآمدگویی به ماه مهر بنواز. با همان سر انگشتانی که الفبا و نتهای موسیقی زندگی را آموختی. تا من هم شعر زیبایی را با سر انگشتانم در مقدمه اش دکلمه کنم. شعری که نوشتن و خواندنش را با سر انگشتانم فرا گرفته ام. از آن زمانی که در چنین روزهایی کیف و کفش و لباس مدرسه را خریدم، و با اشتیاق فراوان منتظر آمدن مهر و باز شدن مدارس بودم. از زمانی که پشت نیمکت کلاس اول نشستم،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

در هیاهوی بنبست قسمت 3

حالا دقیقا حوصله ام سر رفته است. هیچ صدایی نیست مگر فرفر پنکه و چند گنجشک از بیرون. نزدیک غروب است. چند روزیست که اصلا حوصله بیرون رفتن از حیاط خانه را ندارم. می مانم توی خانه و اصلا نمی دانم از بیکاری دست به چه کاری بزنم خوب است؟ هیچ چیز برایم درست و درمان نیست. مثلا با خودم فکر می کنم بنشینم خاطراتم را باز نویسی کنم. بعد اصلا حال و حوصله شان را ندارم. برایم هیچ خاطره ای هیچ مفهومی ندارد. همین که امروز هستم و هرچه هستم و هر که هم که هستم هنوز امروز هستم تا اگر توانستم فردا را بسازم. به دور از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشتی برای دختر ایرونی

سلام و عرض صمیمانه ترین تبریکات به تو دختر نجیب و مهربون ایرونی سلام به تو که به قول پروین اعتصامی شاعر بزرگ کشورمون همیشه دختر امروزی و مادر فردایی. سلام به تو که پدر و مادر انسی خاص و ویژه با تو دارند فرقی نمیکنه که سالم هستی یا به خاطر شرایط زمان و دست تقدیر دارای نقص عضو. به هر حال همدم و گنجینه اسرار مادری و مونس و پرستار پدری و غمخوار و مشوق برادر. خیلی از اوقات بعد از فقدان مادرت در خانه مدیری مدبری و کدبانویی تمام عیار. در وصف تو همین بس که پیامبر و سایر بزرگان دینی در مورد تو و شخصیت
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

در هیاهوی بنبست. قسمت 1

فعلا سکوت کرده ام تا فکر کنم و ببینم چه بنویسم بهتر است؟ دارم یک به یک زندگی را مرور می کنم. نمی دانم از کجایش صحبت کنم خوب است. اولش فکر کردم به قولی که دادم عمل کنم و بنشینم به خاطره نویسی. بعد با خودم گفتم: ولش کن بی خیال. همه چیز تغییر کرده تو هنوز سر چه کنم چه کنم های اولت گیر کرده ای. دلیلش را نمی دانم. شاید به نظر من فقط خاطره باشند ولی گویا نیستند. دوست ندارم که باشند. دوست دارم همه چیز را تغییر بدهم. آدم های گذشته را فراموش کنم. هرکی پرسید کی بودی و چه هستی انکار کنم. ترجیح
دسته‌ها
شعر و دکلمه

بهار گم شده

کودک که بودم، همیشه تابستان ها را دوست داشتم. خورشید همچون یاری قدیمی که مدتهاست محبوبش را ندیده، گیسوان طلاییش را دور زمین قلاب می کرد. او را سخت در آغوش می گرفت؛ و زمین را با گرمای عشق آتشینش می سوزاند. پاییز فصل عجیبی بود. گم شدن لا به لای صدای باران، نقاشی ماهرانه برگهای خشک روی بوم زمین، خلصه شیرین درخت ها، و کوچ پرنده های مهاجر که دسته دسته می رفتند تا راهشان را پیدا کنند. پاییز به نوعی عرفان میمانست. بعد از عمیق تر شدن خلصه شیرین درخت ها، زمستان می آمد؛ به همراه دانه هایی سفید مثل معصومیت. آن قدر پاک که تمام گرد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بنام پدر

سلام ای زیباترین گل زندگیم. سلام استوارترین تکیهگاهم در سختیها و نا ملایمتی های زندگیم. سلام به تو که هیچ گرمایی نمیتونه جای گرمی دستها و آغوشتو بگیره. درسته که من سالهای زیادی از کودکیم میگزره و دیگه اون روزها بر نمیگردن تا من بتونم چهره تو و رنج چشماتو ببینم اما از زمانی که بیناییمو از دست دادم حواس دیگه بکمکم اومدن تا تو رو با تموم وجودم حس کنم. گرمی دستاتو آغوش پرمهر و قدمهای استوار و مهربانیهاتو وقتی با من صحبت میکنی الآن زمانی رسیده که تو دلت میخواسته ثمره تلاشها و مراقبت ها و سختیهایی که برای من کشیدی را ببینی. من یادم نرفته که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اولین پست من

میخواهم کمی خودمانی بنویسم. من یک نابینا هستم . کسی که علاوه بر نابینا بودن سختی‌های زیادی را تحمل کرده اما باز هم امیدوار به آینده ای روشن است . آینده ای که خودم برای آن نقشه میکشم. می دانی؟ نداشتن بینایی با خودش مشکلاتی را می‌آورد . آخه می‌گویند چشم سلطان بدن است اما حالا مجبورم بدون آن زندگی کنم . من باید نابیناییم را بپذیرم . من باید برای تغییر زندگیم تلاش کنم . بعضی از مردم مرا به خاطر نداشتن بینایی مسخره میکنن اما من باید بگذرم از بعضی از این مسخره کردنها. چون این را فهمیدم که معلولیت فقط برای جسم اتفاق نمی‌افتد بلکه انسان
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نامه به خود چهارده ساله

اوایل صبح بود که متوجه شدم در آن اتاق پذیرایی قدیمی و رو به روی آن اُرگ کوچک نشسته ام. فهمیدم به سالها قبل برگشته ام. رها از تمام ناراحتی ها و درگیری ها و قید و بند های دست و پا گیر الانم. خودم هستم اما خود چهارده ساله. او هم هست. خودش است. اما نه خود الانش. خود بچگی هایش. به او میگویم: برام ی آهنگ بزن. او میگوید: من که بلد نیستم. میگویم: همین طور الکی ی چیزی بزن مثل همیشه که میزنی. چند کلید را فشار میدهد. من هم یک آهنگ ساده میزنم چون هنوز چیز زیادی از موسیقی نمیدانم. هر دو از ته دل
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

غمگینهای با کلاس

همیشه فکر میکردم، وقتی غمگین شوم با کلاس میشوم! شبیه همانها که هر چقدر با آنها صحبت میکنی، نمیشنوند و باید تکانشان بدهی تا به خودشان بیایند! وقتی میگفتند دیگر خنده ی فلانی را ندیدیم، با خودم فکر میکردم اصلا چطور میشود یک نفر دیگر هرگز نخندد! همین چند وقت پیش که در فضای مجازی چرخ میزدم، به یک متن برخوردم که عاشق نگونبخت، در حالی که بغض گلویش را میفشرد، به یک عطرفروشی معروف وارد شد. فروشنده پرسید: همان همیشگی؟ و با گرفتن علامت مثبت از تکان سر عاشق مجنون، دو عطر فرانسوی به دستش داد و او هم با همان بغض صحنه را ترک کرد. دبیرستان که
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اثبات حضور, تبریک و قدرشناسی.

به نامِ خداوندِ بخشنده ی مهربان. سبحان الله. هرچه که میشناختم آن نبود و هر چه که بود من نشناختم. سلام و درود به یکایک شما هممحله ای های با صفای گرامی. حال و احوالتون چطوره؟ امیدوارم که سلامتی نسبی جسمی و روحی بر همگی برقرار و مستدام باشه. اگر جویای احوال من هم باشید, ضمن سپاس از لطف و احوال‌پرسیتون, الحمدُ‌لِ‌الله, تلاش دارم که معیشتی مرتفع داشته باشم. ناتوانترین مردم : کسی است ، که در دوستیابی ناتوان است و ناتوانتر از او آن که دوستانش را از دست بدهد. حکمتی از امیر المؤمنین علی بن ابی طالب علیه السلام. متفاوت از پستهای منتشر شده قبلیم, اینبار فایل
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

تعریف و تمجید الکی یا انگیزه‌دهی؟ مسئله این است!

زدم بیرون از خونه و رفتم به اون کترینگ که مثلا یه غذا با قیمت ارزون واسه خودم خریده باشم و بتونم وقتمو بجای آشپزی به پول‌پزی بگذرونم. بچه‌های شهرک به شدت شاد و شولوغ به گرگم به هوا و فوتبال مشغول بودند و واسشون مهم نبود که ساعت از ده شب گذشته. پسربچه‌ی شش هفت ساله‌ی صاحب کترینگ دستمو گرفت که تا مغازه پدرش راهنماییم کنه. از شانس بدم، غذا‌ها محدود می‌شد به چلو با کوبیده‌ی مرغ، چلو ماهی تیلاپیلا، و چلو خورش قیمه بادمجان. ارزونترین و در عین حال خوشمزهترینشون همون آخری بود. به قیمت فقط پنج هزار تومان صاحب یکیش شدم. تا که بر‌می‌گشتم خونه، یه
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

نامه ای به یک غریبه ی آشنا

سلام مجتبی. راستش مدتی بود تصمیم داشتم این مطالب رو بنویسم. فقط نمیدونستم ایمیلش کنم، پست بزنم یا اصلاً بیخیالش بشم. وقتی پست آخرت رو دیدم تصمیم گرفتم توی کامنتها بنویسم.منتها میدونم تو عادت داری بیشتر وقتا اوایل کامنتها رو بخونی و خیلی وقتها اون ته مها پیدات نمیشه. برای همین هم مجدداً تصمیم گرفتم پست بزنم. امیدوارم به دستت برسه. نمیدونم یادت هست یا نه. ولی آشنایی من و تو با دعوا شروع شد. پنج سال پیش، اوایل پاییز. وقتی در مورد زندگی ادامه داره ازت انتقاد کردم که چرا بهش اهمیت نمیدی و این حرفا. اون روز حتی حساب کاربری هم توی گوشکن نداشتم. ولی وقتی حساب
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

آدم های تنها

کسی چه می داند، در این لحظه که من با دلی سرد این کلمات را پشت سر هم می گذارم، تو یا من چه حالی داریم؟ اما به هر صورت زندگی، زندگی است و آدم تا نفس می کشد و در خود توانی برای حرکت می بیند باید تلاش کند، بدود و مبارزه را هرگز از یاد نبرد. ما آدم ها هر قدر هم که فکر کنیم رمز موفقیت را کشف کرده ایم و هر اندازه که تصور کنیم راهی که می رویم درست است باز در یک جایی از زندگی می فهمیم که نه آن قدر ها هم که ما خیال می کردیم تصمیم های درستی نگرفته ایم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

و این گم شده، هیچ وقت پیدا نمیشه چون ما متفاوتیم و چرند…

این دو روزه که اینترنت نیومدم حالم خعلی بهتره. انگاری که یه وبایی سرطانی باشه این اینترنت. یه جور ‌هایی یه دوست نابابه که آدمو از راه به در می‌کنه. من دوست دارم حتی با رفیق‌های راه دور هم ارتباط خوبی داشته باشم ولی نه از طریق اینترنت بلکه از طریق تلفن مثلا. یا حتی بشه گاهی هم دیگه رو توی شهرِ رفیقم یا شهرِ من ببینیم. چهارشنبه و پنجشنبه شب از شب‌های استثنایی بودند که از اینترنت به دلیلِ اینکه بچه ها خیلی خودمونی جمع بودند توی تیمتاک و خاطره بازی کردیم کمی خوشم اومد وگرنه که از فضای مجازی زیاد خوشم نمیاد. هیچ وقت با اینترنت ازدواج
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مزمز، طعم خوش لحظه ها

دارم تغییراتی در رویه ی معمول زندگیم میدم تا با تحول و تنوع بیشتری همراه بشم و همه چی واسم فرق کنه. خارج شدن از دایره ی عادت ها کار سختیه ولی نتیجه ی شیرینی هم داره. وقتی حس می کنی تنبل بودن هات رو کنار گذاشتی، یه آدم دیگه شدی، مفاهیم و افرادی که تا به حال واسشون احترام قائل می شدی و توسطشون به زنجیر کشیده شده بودی رو کنار گذاشتی، می بینی که چقدر میتونی افسردگی هات رو آسونتر از چیزی که فکر می کردی کم و حتی نابود کنی. خوشحالم که توی یه گروهی کار می کنم که نه تنها اسمش بزرگه، خودشم بزرگه. کار