خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل پنجم

یک‌شنبه بود و من داشتم خونه رو تمیز میکردم. تلفن زنگ خورد فکر کردم باید لیلا باشه که ساعت ده صبح زنگ زده. سریع به طرف گوشی رفتم و برش داشتم. تا گفتم الو بهنام بی هیچ حرف اضافه‌ای گفت آماده باش میام دنبالت میریم حرف بزنیم کار مهمی باهات دارم. و تا خواستم چیزی بگم تلفن رو قطع کرد. از تو صداش میشد شادی و هیجان رو حس کرد. تا بهنام از راه برسه هزاران فکر جور واجور به ذهنم رسید. وقتی بهنام برگشت آماده بودم. از چشماش برق شادی میجهید و این بهم این اطمینان رو داد که درست فهمیدم و اون شاده و قرار نیست خبر