خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل یازده تا سیزده و پایانی

فصل یازدهم روزها به سرعت از پی هم میرفتن و ازشون جز خاطره ای چیزی باقی نمیموند. خاطراتی گاه خنده دار و جالب و گاه ناراحت کننده. دو تا از خنده دار ترین خاطرات اون روزها یکی وقتی بود که تازه از ایران برگشته بودیم و یه شب پنجشنبه لیلا گفت هوس حلوا کردم بیا برای شادی امواتمون یه حلوا بپزیم. هم خودمون بخوریم هم برای همسایه ها ببریم. منم موافقت کردم و برای خرید مقداری از وسایل همراه هم از خونه خارج شدیم. وقتی حلوا درست شد تو ظرف های یک بار مصرفی که خریده بودیم ریختیم و با هیجان از خونه خارج شدیم. به در هر خونه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل دهم

روزهای سوگ آرش به سرعت به دنبال هم می گذشتن. تا به خودم اومدم چهلمش هم از راه رسید. چنان افسرده و گوشه گیر شده بودم که عمه با وضعیت عسف بار خودش نگران حال من بود. بارها در جمع با گریه ازم خواست حلالش کنم که به من و پسر نازنینش بد کرده و …. ولی اون عذرخواهی ها و پشیمونی ها دیگه چه سودی داشت. نوش دارو بعد از مرگ سهراب بود واسه من. اون روزها همش آرش سالم و خوش خنده رو با آرش مریض و نزاری که اومده بود لندن تا شاید دکترهای اونجا بتونن سلامتی و شادابی قبلشو بهش برگردونن ولی حتی سرنوشت اجازه
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل نهم

عرض سلام ادب و احترام خدمت تمام اهالی چراغ خاموش و چراغ روشن و چراغ نیمه روشن وای اینجا چرا اینقده ساکته تا ماه قبل یه روز نمیومدی محله یهو میدیدی ده دوازده تا پست منتشر شده و حالا بیا و شروع کن خخخخخ بچه ها بزرگترا کجا موندید بیایید دیگه. حالا ایشالا این درست میشه. عرضم به حضورتون دلیل دیر کردنم چندین دلیل موجه بود که در حوصله این پست نمیگنجه. ولی از قدیم گفتن دیر و زود داره سوخت و سوز نداره. خب منم بر اساس همین ضرب المثل شما رو دعوت میکنم به همراهی با ستاره و دنیاش. به امید اینکه دیگه دیر نکنم خخخخخ. ***********
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل هفتم

روزها پشت سر هم می گذشتن و کار من شده بود رفتن به دانشگاه و برگشتن و گاهی هم خوردن یه شام بیرون از خونه همراه مسعود و لیلا. تازه از دانشگاه رسیده بودم و داشتم لباسامو عوض می کردم مبایلم زنگ خورد. بابک بود سریع دکمه اتصال رو زدم. سلام بابک. سلام خواهر کوچولوی خودم. خیلی کار دارم فقط زنگ زدم بگم من و فرزانه همراه پروانه و شاهرخ جمعه همین هفته به طرفت پرواز می کنیم. اومدم بابا اومدم. ستاره جان خداحافظ قبل از اینکه من چیزی بگم تلفن قطع شد. مدتی گیج به صفحه گوشی نگاه کردم و با یاداوری اینکه خیلی زود عزیزام میان پیشم
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل پنجم

یک‌شنبه بود و من داشتم خونه رو تمیز میکردم. تلفن زنگ خورد فکر کردم باید لیلا باشه که ساعت ده صبح زنگ زده. سریع به طرف گوشی رفتم و برش داشتم. تا گفتم الو بهنام بی هیچ حرف اضافه‌ای گفت آماده باش میام دنبالت میریم حرف بزنیم کار مهمی باهات دارم. و تا خواستم چیزی بگم تلفن رو قطع کرد. از تو صداش میشد شادی و هیجان رو حس کرد. تا بهنام از راه برسه هزاران فکر جور واجور به ذهنم رسید. وقتی بهنام برگشت آماده بودم. از چشماش برق شادی میجهید و این بهم این اطمینان رو داد که درست فهمیدم و اون شاده و قرار نیست خبر
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل اول

با کوبیده شدن در به هم ناخود آگاه چشماشو رو هم می ذاره. از ته دل فریاد می زنه الاهی دیگه برنگردی. به حرف خودش پوس خندی می زنه.! اطمینان داره چند ساعت بعد مست و لایعقل برمی گرده خونه, و باز یه دعوای دیگه و فردا همون آش و همون کاسه. خسته شده بود ولی به قول معروف خودش کرده بود که لعنت بر خودش باد. با صدای در از همونجایی که ایستاده میگه کیه. صدای سرد و بی احساس پیرزن همسایه رو می شنوه. این سر و صداهای اضافی چیه؟ مجبورم پلیس خبر کنم. تو دلش میگه این پیرزن یخی هم همش پلیس پلیس می کنه. شیطونه