بعد از ثبت اطلاعات و پیگیری شماره ای که باهاش باهام تماس گرفته شده بود؛ رامتین تصمیم گرفت که برگردیم خونه. توی ماشین پر از سکوت بود و اصلا هم قصد شکستن این سکوت رو نداشتم ولی انگار رامتین قصد داشت آرامش منو خراب کنه برای همین گلوش رو با سرفه مصلحتی صاف کرد و گفت: فکر نمی کردم یه روز تو رو اینقدر آروم و ساکت ببینم. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم: ترجیح میدم سکوت کنم تا اینکه تو با حرفات منو آزار بدی. اخم ریزی کرد و گفت: اوه دختر تو چقدر دل نازکی. می خوای باور کنم با یه
Tag: دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم
حدود یک هفته بود که امتحاناتم شروع شده بود و من هم سخت مشغول درس خوندن و گذروندن امتحاناتم بودم. ساعت 4 بعد از ظهر بود و من هم خیلی خسته شده بودم چون حدود 6 ساعت میشد که داشتم درس میخوندم. برای همین تصمیم گرفتم دفتر و کتابام رو جمع کنم و با خودم ببرمشون توی حیاط و اونجا درس بخونم. پس از جام بلند شدم و بعد پوشیدن یه دست سوشرت و شلوار سفید از اتاق خارج شدم. هیچکی جز ثریا خانم توی خونه نبود. عمو سعید و رامتین طبق معمول شرکت بودند و آرزو جون هم رفته بود خونه یکی از دوستاش. منم تنهای تنها