پارت ششم. لبخند مرد پررنگتر شد و رو به رامتین گفت: بفرمایید اونجا پیش جوونا که حوصلتون سر نره. و به یه گوشه از سالن اشاره کرد که یه گروه پر از دختر و پسر دور هم ایستاده بودند. وقتی کمی دقت کردم دیدم شاکری هم بین پسرای دیگه ایستاده و داره باهاشون میگه و می خنده. رامتین وقتی دید من هنوز ایستادم با صدایی بلند که مرد هم بشنوه گفت: مانیا جان,عزیزم نمی خوای راه بیفتی؟ برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چرا, بریم. و رو به مرد ادامه دادم: با اجازه. مرد هم سری تکون داد و گفت:
Tag: دوست داشتنت
دو سه روزی می شد که امتحاناتم تموم شده بود و من هنوزم درگیر درس بودم اونم بخاطر کنکور. یعنی میشه این کنکور لعنتی تموم بشه؟ خسته شده بودم. دیگه کشش نداشتم. از طرفی دوری پدر و مادرم و از طرف دیگه ماجرای داوودی و رامتین. واقعا دیگه نمی کشیدم. مشغول درس خوندن بودم که تقه ای به در اتاق خورد. بفرمایید. در به آرومی باز شد و ثریا خانم وارد اتاق شد. لبخندی زدم و گفتم: بله؟ کاری داشتین ثریا خانم؟ اونم لبخندی زد و گفت: رامتین خان گفتن برین تو حیاط کارتون دارن. با تعجب گفتم: مگه رامتین خونست؟
سلام به همه هم محله ای های عزیز و گل. اول بابت تموم راهنمایی هاتون متشکرم و دوم بابت ناپختگی های داستانم متاسفم. اولین تجربمه و شما اساتید بزرگ منو ببخشید. من پارت اول رو تا جایی که در توانم بود و از گفته های شما فهمیدم تصحیح کردم و میخوام به همراه پارت دوم بذارم تا باز هم از نظرهای سازندتون استفاده کنم. ممنون میشم که بازم کمکم کنین. *** پارت اول بنام آن معبودی که بی ادعا عاشق است بی تمنا عاشق است بی منت عاشق است بی نیاز عاشق است و در آخر با تمام وجود عاشق است **** با صدای مامان سرم رو
السلامُ عَلَیکُم یا الاصدِقا خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ همه چی خووووب پیش میره اینشاللهه؟ منم خوبم هعییی . خدا رو شکر. «مثل این پیرزنا: یه نفسی میاد و میره مادر» راستش میدونم الان اگه اینو بگم میگین دختر جان بشین درست رو بخون و این چیزاا ولی خب ازتون خواهشش میکنم اینو نگین. من بهتون قوووووول میدم درسم رو هم میخووونم. ولی خواهش میکنم کمکم کنین تا بتونم این داستانم رو هم بنویسم دیگه . بخدا از تابستون شروعش کردم ولی میترسم ادامش بدم و به کمک شما دوستای عزیزممم نیاز دارم. خواااهش میکنم درکم کنین. بدجور مغزم رو درگیر کرده . مخصوصا امروز که داشتم