خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت یازدهم.

صدای رویا ها را میشنوم از جایی در دوردست. از پشتِ همین دیوار، که شب بافته است. صدایم می زنند، گاهی نا امید و خسته، گاهی بلند و امیدوار! راهِ خلافِ رویا ها را پیش میگیرم تا صدا ها گم شوند، تمام شوند، فراموشم کنند! صدایشان را نمی شناسم. سال هاست از یادم رفته اند. آن ها نامم را می دانند، اما برای من غریبه اند. به دنبال رد پایشان زمان را می کاوم. جهان دیروز را میگردم و هیچ نمی یابم! فکر می کنم. به کودکی های دور. به بازیِ دوستانه ی تقدیر و لبخند فکر می کنم. شاید آنجا، پشت رکاب های تند دوچرخه ام، یا توی
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خوش به حالش، مگه نه؟

ی عشقک ده ساله ای من دارم که خبر ندارید. اینقدر مغروره و ماهه که نمی دونید. اینقدر تو دل برو و بی‌مهر تشریف داره که خدا میدونه. اینقدر باهوش و سر به هواست که نمیدونید. شناسنامه نداره. حق مدرسه رفتن هم که حتما نه. با همه ی این حرف ها، بازم بچه ی زرنگیه. خوندن نوشتنو ی کم از ی معلم مهربون یاد گرفته و متأسفانه کودک کاره. فقط خیال نکنید از اون کودکانیه که بتونید بهش ترحم کنیدا. از اون هایی نیست که بتونید بهش بگید آخی طفلی. غرورش صدتا منو شما رو میذاره تو جیبش. لجبازیش از بچگی های خودم بدتره. مث ابریشم نرم و مث
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

خاطرات با دوچرخه

ضمن درود فراوان و عرض ادب! به دنیای خاطرات من خوش آمدید، کودکی هشت ساله بودم که در یک خانواده ی چهار نفره زندگی میکردم، پدرم کارگر پمپ بنزین و مادرم قالی میبافت، من همیشه با آرزوی داشتن یک دوچرخه خود را سرگرم میکردم، پدرم دوچرخه ی بزرگی داشت، روزی وقتی پدر از سر کار به خانه آمد دوچرخه ی کوچکی را از ترک دوچرخه اش پایین گذاشت و مرا خوشحال کرد، پدر میگفت این دوچرخه را به ششصد ریال خریده است، دوچرخه ای که نه زنجیر نه ترمز نه ترک نه میله ای که از جلو زین تا زیر فرمون است هیچ کدام را نداشت، مدتی بچه های