خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

می دانم مرا دوست داری. من هم.

وقتی خودم را در پارک, پارک کرده ام و شاهد وقایع حوالی کلبه عمو تام هستم, تو با چه لطافت نرمی, آرام آرام آرام, چشم هات را در چشمان نابینا ولی دلخواه من میدوزی. از من خوشت میآید. مثل پرنده ای بی صدا و با وقار, پر میکشی و دوباره برمیگردی. حالا وقت آن رسیده که از نزدیک, دوست داشتنت را در من تزریق کنی. روی صندلی سمت چپ من مینشینی. حست میکنم. میپرم از کلبه بیرون. مات مات. مات بوی عجیبت که داری به در و دیوار و کف و سقف آسمان پارک میپاشی. بوی نرم ناز نیرنگ نرمت برای قارت قلبم. معلوم است در کارت موفق شده