خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

رنگهای زندگی

میدانم که آسمان آبیست. ابر سفید است. کوه قهوه ای است. بالهای پروانه ها رنگارنگ است. ولی از وقتی که به دنیا آمده ام رنگی جز سیاهی ندیده ام. مادرم را هر روز صبح میبینم، دستهایم را روی صورت او میکشم. حالا دیگر تمام برجستگیها و فرو رفتگیهای صورتش را از حفظ میدانم. هنوز هم وقتی با او حرف میزنم، دوست دارم دستش را در دست بگیرم. میپرسد چرا دستهایم را میگیری؟. میگویم چون از گرمی دستهایت جان میگیرم. مادرم میگوید دستهای من از دستهای او ماهرتر است، چون من عادت کرده ام که شکل هر چیز را با لمس کردن به ذهنم بسپارم. ولی من دستهای مهربان او