قصه کوکو، 3. روزها میگذشتن. زمان با موزیک قدمهای منظمش از روی عمر جهان رد میشد. تیک تاکها همچنان ادامه داشتن و حالا دیگه وسط دیوارهای سنگ و سرامیکهای اون سالن کوچیک طنین عجیبی پیدا کرده بودن. ساعتهای عروسکی به سرعت زیاد میشدن و نمای اون سالن و صداهای طنینانداز بین اون دیوارها رو عوض میکردن. دیگه صدای کوکو تنها صدایی نبود که هر یک ساعت یکبار به محض شروع ضربههای برج ساعت داخل سالن کوچیکی که دیگه چندان هم کوچیک نبود میپیچید. همزمان با شروع ضربههای طنیندار برج ساعت که تمام شهر رو طی میکردن، سالن پر میشد از صداهای موزیک و آوازهای ظریفی که هر کدوم حال