دستهها
شاه و شاهباز
در شبی تاریک و در خوابی گران، در تب و در خویش و در غفلت نهان، در سکوتِ خیسِ شامی بی سحر، در دلِ بشکسته و مژگانِ تر، در عذابِ سوزِشِ زخمی کهن، در شکستِ بی صدای بغضِ من، در حصارِ سایه های گُنگ و مات، در مرورِ اشکبارِ خاطرات، در بهار و عشق و اخلاص و حضور، بال های سبزِ شاهینی صبور. بر فرازِ آفتاب و آسمان، در پناهِ دادخواهِ مهربان، عاشقِ پرواز و لبخند و صفا، هم صدای همرهانِ با وفا، از وجودش روزِ دشمن تار بود، خستگی در پیشِ چشمش خوار بود. از زمین تا آسمان پَر می