خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
شعر و دکلمه

شاه و شاهباز

در شبی تاریک و در خوابی گران، در تب و در خویش و در غفلت نهان،   در سکوتِ خیسِ شامی بی سحر، در دلِ بشکسته و مژگانِ تر،   در عذابِ سوزِشِ زخمی کهن، در شکستِ بی صدای بغضِ من،   در حصارِ سایه های گُنگ و مات، در مرورِ اشکبارِ خاطرات،   در بهار و عشق و اخلاص و حضور، بال های سبزِ شاهینی صبور.   بر فرازِ آفتاب و آسمان، در پناهِ دادخواهِ مهربان،   عاشقِ پرواز و لبخند و صفا، هم صدای همرهانِ با وفا،   از وجودش روزِ دشمن تار بود، خستگی در پیشِ چشمش خوار بود.   از زمین تا آسمان پَر می
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

داستان کوتاه عارف پیر و عروسکها

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد. شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند. عارف به حضور شاه شرفیاب شد. شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود. استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: “بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن.” شاهزاده با تمسخر گفت: ” من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم!