خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

1لکه تاریک!

بچه که بودم، شبیه همه بچه ها1جهان آرزو های رنگی داخل دل کوچیکم جا می شدن. آرزو هایی که هر کدوم دنیایی بودن واسه خودشون هم رنگ بچگی های سفید و شفاف من! قاطیه آرزو هام1جفت دمپایی رو فرشی هم بود. الان که فکرش رو می کنم به نظرم به شدت خنده دار میاد ولی الان من دیگه بخوام و نخوام، که نمی خوام، آدم بزرگ به حساب میام. اون زمان بچه بودم. بچه! دلم1جفت دمپایی رو فرشی می خواست. اون زمان این چیز ها بود ولی نه شبیه امروز. یادمه1دفعه که رفته بودیم تهران، همسایه میزبانمون1دختر داشت. اسمش نوشین بود. نوشین همسال من بود شاید یکی2سال بزرگ تر.