خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

بی‌پایان‌ترین غروب

به نام خدا. در یکی از غروبهای زمستان که خورشید به رنگ سرخ در آمده بود, در یکی از همان جمعه های غم انگیز, کنار ساحل نشسته ام. یک سال میگذرد. از همان روزهایی که موج آن قلبی که با یکدیگر بر روی ساحل نقاشی کرده بودیم را تکه تکه کرد و برد. اینجا همان جاییست که آن روزها با همان شوق کودکانه میدویدیم, بازی میکردیم و خاطراتی را نقاشی میکردیم که امروز بتوانند, هر لحظه یادآور لحظات خوش با هم بودنمان باشند. تصور میکردم آن روزها هر لحظه تکرار میشوند و نیازی به حسرت خوردن برای تکرارشان پیدا نخواهم کرد. پس لحظه لحظۀ بودنت را قدر ندانستم. بودم,
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

مهدی قادری، تولدت مبارک

سلاااااااااااااااااااام به تموم هم محلی های گل و گلاب. ما رو نمیبینید که خوشحالید هاااااا. من کلا پست نمیذارم و فقط بعضی موقع ها میام و کامنت میدم خخخخخ. حالا اینا رو ول کنید.. نیومدم نیومدم نیومدم. آخرش با تولد اومدم اونم چه تولدی. اول یکی بیاد این بادکنکا رو ازم بگیره بادشون کنه بزنه به دیوارای محله خیلی شیک و باحال. کیکشو دیگه بودجه نداشتم نخریدم. یه نفر بیاد بانی بشه یه کیکِ خوشگل بگیره که شمعو بذاریم روش.  میدونید، خیلی گرون شده آخه.. فشفشه هم آوردم. هل ندین به همه نفری یه دونه میرسه. فقط مواظب باشید نسوزینا خطرناکه حسن. اینم یه شمعه که روش عدد 17