خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خاطرات, پراکنده گوییهایی از محبی پیشگفتار

بابا تورو سر جدتون بزارید برم شهید محبی دیگه. سامان جان, مگه شهر خودمون مدرسه هاش چشونه که میخوای بری تهران درس بخونی؟ مدرسه های اینجا پیشکش خودتون. اون از مدرسه دهم که کم مونده بود کارم رو به تیمارستان بکشونه. زشته دیگه پیش بچههای محله. خب اونجا چی داره که اینجا نداره! خیلی چیزا. اولا اونجا پایتخته. دو برابر اینجا مناسبسازی شده برا نابیناهاست. مدرسشم جای خوبیه. اونجا میتونم از همه نظر پیشرفت کنم. موسیقی, گلبال, زبان, کامپیوتر, بیشتر از اینی که هست مستقل هم میشم. تازه درسم هم صد درصد بهتر میشه. مطمئنی بری اونجا پشیمون نمیشی؟ نه نه نه مطمئنم. باشه. بسیار خب. ….. …… ……
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادش به خیر شهید محبی

اول مهر، همیشه در طول دوران تحصیلی ما، روزی بود که شاید برای نرسیدنش بیشتر خوشحال میشدیم. یادمه هر سالی که امتحانات خرداد رو میدادیم، نگران این بودیم که تعطیلات تابستانی به زودی تمام خواهد شد و دوباره باید به کلاس و درس و مشق برگردیم. سال اولی که وارد مدرسه ی شهید محبی شدم، برای مقطع پیش دبستانی اونجا رفتم. تا یه مدت هیچ درکی از محیطم نداشتم. چون همیشه یا مادرم با من بود یا معلممون. البته مادرم دیگه یه کم که گذشت نیومد و همون معلممون بود که مراقب همه چیز بود. زنگهای تفریح باید همه یکجا جمع میشدیم و نباید از در سالن دور میشدیم.