ضمن درود فراوان و عرض ادب! خوب دوباره من اومدم با تعریف چند خاطره از خاطرات تلخ و شیرین زمان کودکی که بزرگ ترها مرا به خوردن نذری ها تشویق میکردند تا نذری بخورم و شفا پیدا کنم یا… 1-سر کوچه ی ما خانواده ای ناهار یکی از روزهای محرم نذری میداد، به تشویق یکی از اعضای خانواده کودک نیمه کور هشت ساله به آن خانه رفت و هرجا که مینشست بلندش میکردند که برو جلو تر و او خانه و اتاقها را دور زد تا جایی بنشیند ولی نشد و آخرش از خانه خارج شد و گرسنه برگشت و دوباره تشویق شد، او آنقدر بدبخت بود که