خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

عاشقانه ای به فریباییِ چَشمانِ تو

دیروز: یک تاریکیِ مطلق. شبهایی سرد و طوفانی. قلبی آکنده از درد و سختی. چه قدر روزهایم راحت شب میشدند و چه سخت میگذشتند شبهای طولانی. همه چیز سیاه بود. دنیایی از دست رفته. دردهای بیپایان. نگاهی تاریک به فردایی نامعلوم. انگار تمامِ دردها برای من بود. نمیدانم چرا تا این حد دنیا به من سخت گرفته بود. شنیده بودم که برای آرامش باید سختی کشید. ولی راست میگویند که شنیدن کی بُوَد مانندِ دیدن. در آن روزهای ابری، امیدوار به هیچ آفتابی نبودم. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. هیچ گرمایی نبود. حسرت گرمایی هرچند کمرمق را داشتم. گاهی به یادِ دخترکِ کبریت فروش می افتادم که تمامِ کبریتهایش