خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دنیای ستاره فصل هشتم

خانوادم دو هفته پیشم بودن و شاید اگه اون خبر لعنتی رو نمی شنیدم اون روزا برام بهترین روزای عمرم حساب می شد. همه تلاش می کردیم ناراحتی رو از بقیه مخفی کنیم و برای بقیه لحظات خوبی رو فراهم کنیم. ولی حتی ماسک بیخیالی هم نمی تونست جلو ناراحتی و نگرانی رو بگیره. از اون موقع که خبر رو شنیده بودم شده بود بزرگترین کابوس زندگیم. هر لحظه انتظار داشتم که یکی بهم زنگ بزنه و …. تلفن که زنگ می خورد دستام یخ می زد و به نفس نفس می افتادم و تمام توانم رو باید جمع می کردم تا بتونم جواب بدم. دیگه همه فهمیده بودن