خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

فاز رویا، توهم، و تکرار

هشدار: تمامی اسامی، شخصیت ها، و رخداد هایی که در این خاطره آورده شده اند، ساخته ی ذهن نویسنده هستند و واقعیت ندارند. هرگونه تشابه عناصر این خاطره با عناصر موجود در دنیای واقعی، کاملا ناخواسته بوده و از کنترل نویسنده خارج است. شما با ادامه دادن به خواندن این خاطره، می‌پذیرید که خواندن این خاطره برای شما طبق قوانین محلی که در آن ساکنید مجاز است و نیز می‌پذیرید که این خاطره صرفا یک خاطره تخیلی می‌باشد. در غیر این صورت، لطفا این صفحه یا این سایت را ترک کنید.   از یه مهمونی توووپ توی یه باغ درستو حسابی با آدم‌های درستو حسابیش برمیگشتیم و دود سیگار،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از نا‌خواندنی های من

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

بازیچه

همینطور صفحه، سیاه بکنم که نیستی، که نفس کشیدن هوای بودنت قدغن شده. همینطور از خودم بیخود در حسی ناگفتنی و آشفته به ژرفای تمام دلتنگی هام غرق. حتما باید پاستوریزه و کوتاه بدون جزئیات بنویسم تا سایتم خراب نشود، تا بچه ها برداشت های جنسی نکنند، تا متلکم نپرانند، تا حرمت مکانی عمومی حفظ شود، تا یک آدم نرمال به نظر برسم. خارش تمام روحم از نبودنت که درک کردنی نیست! فقط خودم که خودم را جای خودم میگذارم میفهمم که مجتبی چه می گوید و می نویسد! این متفاوت بودنم با همه، این هنجار گریز بودنم، این تو را خواستنم در حد حسی بیشتر از جنون، استخوان
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از شیر موز و عطر تا شب نشین و بلدرچین!

سلام و هزار سلام. بچه ها، راستیاتش، من اگر ننویسم، زود، فراموشم میشود. من باید بنویسم و خاطرات خوشم را به عنوان یک آدم دم دمی مزاج، هک کنم در کاراکتر ها و روی صفحه ای از تابلو های محله تا همیشگی شود این پول هایی که خرج کردم، تا همیشه بتوانم با خواندن این خاطرات خوش، حد اقل به اندازه ی نصف پولی که سرفه کرده ام، لذت ببرم. این پست میوه ی گندیده از محمد رضا چشمه ی دوست داشتنی و اینکه بعضی از خواص موز از جمله افزایش نیروی جنسی، در آن نوشته شده بود، ترغیبم کرد تا از آن روز به بعد، مرتب روزی دو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

الکی خوش

الکی خوشم، به هیچ علتی، فقط به این علت که یک مجتبی، البته از جنس نابینایش هستم و زندگی میکنم. زندگی، با همه ی بدی ها و خوبی هایش. من الکی خوشم. تو و امثال تو، دست آخر، فوق فوقش خودتان را هم که بکشید، شاید بتوانید ثانیه هایی از من را زهر کنید ولی من یک بمب انرژیک هستم از نوع فنا ناپذیر. از آنها که شب و روز، عطر شادی و تمام انرژی های مثبتم را روی در و دیوار هر جا که بروم میپاشم. یا حد اقل، خودم فکر میکنم و وانمود میکنم که این طور هستم. به هر حال، مهم این است که من هر
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

یادداشت امشب

امروز خوب و خوش و لذتبخش صبح از خواب بیدار شدم و تا شب تقریبا غیر از وارسی محله هیچ کار مفیدی انجام ندادم. دقیقا برخلاف میلم و برخلاف کلی کار که همیشه ی خدا سرم ریخته است و به آش کشک خاله میماند و بالاخره باید روزی نوش جان کنمشان. امیدوار و سرفراز از کارهایی که انجام نداده ام، به تدوین فایل صوتی کنفرانس یازده روی آوردم و پس از انجام کارهای نهایی برای مستقیم کردن لینک دانلودش منتشرش کردم. حالا احساس شعفی داشت از این امر به من دست میداد که دیدم دست نداد. هرچه در خودم گشتم و از افکار در هم لولیده ام علت دست
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ذهن خوانی

در کل حس عجیبیست که در حال ظرف شستن باشی و کسی با کلاس، وارد آبدارخانه بشود از تو که دستهایت آغشته به کف مایع و چربیهای فراوان و لزج است بپرسد مسئول دفتر محل کارتان کجا هستند و تو در همان حال که با خودت و ظرفها و روزگار کلنجار میروی تا هم ظرفها را تمیز کرده باشی و هم خشمت از این صحنه را کنترل کرده باشی، جای مسئول دفتر و اصلا خود دفتر را با حالتی خالی از هر گونه احساس به آن فردِ با کلاس، اطلاع بدهی ولی بعد از رفتن جناب با کلاسیان، مرتب در حال ذهن خوانی از او باشی که آیا در
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سلام اگه دوس داشتید بخونید وگرنه که سوسک میشید

سلااااام بچه ها! از همگی مرسی که بودید و هستید و مطمئنم خواهید بود. من یک یادداشتی پنجم اسفند نوشتم و بعضی چیز ها یعنی خط مشی های محله رو مشخص کردم ولی انگاری نتونستم درست و حسابی منظورم رو برسونم. خوب. طوری نیست. به چیزهایی که گفتید اینجا یک نگاه دیگه میندازیم و سعی میکنیم باهم دیگه جواب بعضی از حرفهایی که شما گوش کنی های باحال توی کامنت دونی گفتید رو پیدا کنیم. پس برو بریم داداش: شهروز جونم یک جور هایی انگار قات زده بودی که چرا بچه ها کم از برنامه ی شما استقبال میکنم. ببخشید، استقبال میکنند. علی اصغر اسدی ی حرف قشنگی میزد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

امشب نوشت

کودکان و نونهالان لطفا این مطلب را نخوانید چرا که مسئولیتش با شما یا خانواده محترمتان خواهد بود:

دسته‌ها
صحبت های خودمونی

از دیروزو امروزم چه خبر؟

خوب. درود. دیروز که امتحان ترجمه ی پیشرفته ی متون انگلیسی دو داشتیم جای دشمنتون خالی. دهنم گا. گا. گام به گام صاف شد. شاید بگم سه ساعت نشستم و آخرشم نتونستم اون چیزی که حق مطلب بود ادا کنم. البته من همه ی زورمو زدم ولی نشد که بشه. یعنی هرچی ازم بر میومد کردم ولی نمیدونم استاد، چند بهم بده. ی مقاله مانندی بود از فرانسیس بیکن مال دقیقا شونصد سال پیش. اولش به حضرت فیل پناه بردم ولی حضرت آقا فیله که دید متنش خیلی سنگینه نتونست تحملش کنه و زیر ترجمه زایید. بعدش به حضرت شلغم متوسل شدم که حضرت شلغم ی کم اومد کمکم
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

سیب زمینی یک کیلویی

تا به حال شنیده بودید که کسی یک سیب زمینی یک کیلویی بخرد یا بفروشد؟ امروز بعد از حدود بیست سال که مسیر رفت و برگشت سوپرمارکت و میوه فروشی را طی کردم، یک سیب زمینی یک کیلویی نسیبم شد. خیلی عجیب بود، وقتی توی دستم گرفتمش، به یاد یک طالبی کوچک افتادم که پوستش آفتاب سوخته شده باشد یا توپی که از بس با او بازی کرده اند، پوستش اینطور آش و لاش شده باشد یا مثلا هندوانه ای که از بس انتظار شب چله را کشیده، حساسیت ریخته باشد بیرون. باورش نکردم. حتی به وجود چنین سیب بزرگی فکر هم نکرده بودم. مثل این بود که من
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

خیلی وقته از خودم ننوشتم

پرم از امید و نا امیدی. احساساتم قاتیند. زندگیم شده پر از باید ها و نباید ها، دو دلی و تردید، غم و شادی، همه چی و همه چی و هیچی. نمیدونم. اصن نمیفهمم از کجا میخوام بنویسم و چطوری باید شروعش کنم. نمیدونم این سبک نوشتنم طوری هست که کسی اصن بخوندش یا نه. ولی به هر حال، من باید بنویسم و بگم و بریزم بیرون خودمو. من وقتایی که خودمو مینویسم، ی حس سبک شدن و راحتی بهم دست میده. انگاری که ی بار سنگین صد کیلویی روی دوشت باشه بذاریش زمین. یکی دو ماهی میشه موبایلم خراب شده و ده جا بردمش کسی نتونسته کاریش کنه.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دقیقا کوشی؟

ببین، چطور از تو بنویسم! دلم تنگ شده. خیلی وقتی میشود ندیدمت. بخواهم حسابش را بکنم، نزدیک به پنج هفته از آخرین باری که مثل یک فرشته ی خوش خط و خال از تنم بالا رفتی میگذرد. پنج هفته از آخرین باری که خودت را روی تنم کشیدی میگذرد. پنج هفته از آخرین باری که مرا بوسیدی و نوازشم کردی میگذرد. پنج هفته، برای من زیادی زیاد است. نکند نرخ دلار روی انصاف هم تاثیر گذاشته است! پنج هفته ای میشود که بعد از ظهر های من از شیطنت هایت خالی شده اند. ببین، پنج هفته از آخرین باری که خط قرمز ها را با هم رد کردیم میگذرد
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

میبینی؟

میبینی وقتی با تو ام چه قدر آرومم، میبینی همه ی غم هام از دستت چه زود بیمار میشند، میبینی وقتی پیشمی چه قدر ذوق میکنم، میبینی انگشت نمای شهرم کردی، میبینی دستت که توی دستمه چه با غرور به همه نشونت میدم، میبینی همه چطور بهم حسادت میکنند، میبینی حرف که میزنی یادم میره چی میگی، میبینی مغزم چطور محو صدات میکندم، میبینی دوست داشتنت واسم ی آرزو شده، میبینی دیوونه بازیهام کار دستت میده، میبینی ازم دلگیر میشی، میبینی جنست چه قدر اصل و لطیفه، میبینی چه قدر میترسم گیر کسی دیگه بیایی، میبینی هر وقت از لختی خالصت حرف میزنم همه متهمم میکنند، میبینی خودتم از
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

دوازده آبان چه خبر از کجا

سلام بچه ها. از هزار تا چیز میخوام باهاتون حرف بزنم ولی نمیشه.یعنی هم وقتش نیست، هم یادم نیست، هم حوصله ی شما ممکنه سر بره. به هر حال، راجع به ی چندتاییش که توی ذهنم هست میگم. بذارید اول بنویسمشون که بعدا اگه وسط حرفام یادم رفت، بتونم برگردم اینجا بخونم و ادامه بدم. خوب: مجمع موج نور. ظرف شستن. کنکور ارشد. مجمع موج نور: امسال، متاسفانه خیلی بد شد که مجمع موج نور، توی محرم افتاد. اصلا حالگیری بدی واسه من شد. خیلی برنامه داشتم و میخواستم یک مراسم انتخابات و یک مجمع متفاوت ارائه بدیم ولی انگار دست سرنوشت، ما رو جور دیگه ای بازی میده.
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

زیارت مهربان ترین قاتل آشفتگیهایم در خوابگاهی که از دود، خفه شده

وقتی حالم آشفته است، وقتی حتی از صدای خودم نفرت دارم، تو، سرزده، با عطر همیشگیت میآیی. عطری که ضد افسردگیست، عطری که هر بار به مشامم میخورد، هزار انگیزه ی زندگی را در من زنده میکند. این تو و این عطرت، کم هستید، گم هستید، راحت از من عبور میکنید و هر ثانیه که میگذرد، کم و کمتر دست یافتنی میشوید. منی که حتی بوی خورش سبزی به آن تند و تیزی را حس نمیکنم، چه هستی که عطرت از خواب، میپراندم؟ چه هستی که از چند شهر آن طرف تر، نزدیکی حضورت را حس میکنم؟ این آشفتگی مخلوط با تبی که از بیماری بر من تحمیل شده،
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

اه هی سرما میخورم

سلام. لعنت به سرما خوردگی! گلو درد بد چیزیه. امروز حالم به اتاق پذیرایی که نه، به اتاق ورودی جهنم تبدیل شده. دماغم فش فش میکنه، گوش هام میسوزه، چشم هام آبریزش داره، حوصله ام سر رفته، غذا رزرو ندارم، اصلا یک وضعی که نیا و نبین. امیدوارم ی جا ی کلدستاپ گیر بیارم بخورم خوب شم. اینطوری که نمیشه کلاس رفت و کار کرد آخه! ولی عجیب، حوصله کردم رمان هانگر گیمز را دیشب چهار فصلش را بخونم. البته دیدم زیاده، رفتم فیلمش را دانلود کردم که زود تر به آخر ماجرا برسم. خیلی نامردی بود. یک کشوری بود با سیزده منطقه. یکیش که نابود شده بود. پایتختیها
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

شکایت بیثمر مجتبی از تو

یک پرس چیپس، یک دانه پیتزایی که مخصوص میخوانندش، یک دانه سالاد اندونزی کوچک و یک دوق، همه ی اینها به جای دو، یکند. همه ی اینها برای فقط یک نفر! آه و افسوس که جای تو میلیارد بار اینجا رو به روی من خالی خالیست. نیستی که بی قرار خنده هایت کنیم. نیستی که من حس حمایتت را، آرامش بودنت را، نغمه ی خوش امید دادنهایت را، تو را و تو را و خود خودت را داشته باشم. حالا همه سفارش های من قیمتش زیر پانزده هزار تومان میشود، فقط به خاطر نبودنت. به خاطر اینکه نیستی تا با چنگالهایمان دو نفری به یک تکه ی خلالی شکل
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

لذت با طعم شمال

حرف هایی هست که نمیشود غیر از لب دریا زدشان. باید دریا باشد، صدای دریا باشد، یک عالمه سر سبزی و موج و جیغ و هیجان باشد و باید آرامش و خیلی چیز های دیگر

دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

یادداشت 23 اردیبهشت 92 خورشیدی

خوب امشب بدون توجه به اینکه آیا چند نفر این را میخوانند مقداری درونیاتم را اینجا تراوش میکنم شاید تا حدی آرام گیرم و از کلنجار رفتن با خودم راحت بشوم و خوابم بگیرد مرا آن چنان که صیاد شکارش را. جای شما خالی بعد از ظهر با یکی از دوستان گل، سینما بودیم و ملکه را دیدیم که دوستم میگفت قشنگ بود ولی من می گویم بدک نبود. به شدت انسان قات و پاتی هستم و هنوز که هنوز است، نمیدانم دقیقا هدفم از زندگی چیست، از چه خوشم می آید و از چه نه. این ملکه هم همین طور، نمیدانم دوستش داشتم یا نه. ملکه، سعی داشت