امروز روزِ برف و آفتابه روزِ من! برف و آفتاب… دیشب برف اومده بود …. چقدر نوشتن سختمه … چقدر …. و بعد هم هوا آفتابی شد ….. از چند روز پیش منتظر امروز بودم منتظر که بنویسم… و الآن پُرم از هیچ… خالیِ خالیِ خالی…. بی واژه! بی حرف! ************** امروز را به باد سپردم امشب کنار پنجره بیدار مانده ام دانم که بامداد امروز دیگری را با خود می آورد تا من دوباره آن را بسپارمش به باد «فریدون مشیری» ************* سلااااام بر همه دوستان عزیز و گرااامی و مهربون هم محله ای خوبید یا چطورید آیا؟ من که فوق العاده خوبم خییییلییی زیاااادتا اولش رههههگذذذذر بیا
Tag: محبت
دستهها
لطفاً ممنوعیت ممنوع
چه قدر دنیای ما آدمها ممنوعه داره. همیشه یه چیزهایی هست که برای ما ممنوع هستن و همیشه هم برای ما جذابن. از همون بچگی هم بخوایم حساب کنیم، همیشه خیلی چیزها ممنوع بوده. دست زدن به گاز ممنوع بود و همیشه سعی میکردیم یواشکی بریم سراغش. وقتی میگفتن فلان اتاق باید همیشه درش بسته باشه یا زیرزمین نباید بری، همیشه دنبال این بودیم که کی خونه خالی بشه که بتونیم یواشکی بریم ببینیم تو اتاقی که ممنوعه هست یا زیرزمینی که نباید بریم چه خبره. یه کم که بزرگتر شدیم، ممنوعیتها بیشتر شد. خیلی فیلمها رو نباید میدیدیم. دیگه نباید خیلی بازیها رو با همسن و سالهای خودمون
دستهها
یه شاخه گل
گاهی اوقات در خلوت خودم فکر می کنم دنیای امروز آمیخته با احساسات بی روح است که هر چقدر هم محبت هایت از جنس طلا باشد، ولی از طرفی هم باید سطل آشغال های محبت را با خودت حمل کنی. شاید یه جورایی احساس می کنم که جنس محبت برای ما آدمیان قدیمی شده و باید در کوچه ها و خیابان ها بر روی دیوار نوشت که محبت هم قدیمی شد و انگار که خیلی ها محبت را به چشم یه طلبی می بینند که از یه نفر دارند و باید آنرا از او پس بگیرند. ای کاش می تونستم شکلی از محبت می کشیدم و به همه دنیا
دستهها