خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

چهار دیواری

کلافه با خانم از املاکی اومدیم بیرون. گرمای هوا, تیزی آفتاب, تشنگی و از همه مهمتر بی پولی حسابی قرمزم کرده بود. می خواستم عصایم را در بیاورم و یک راست مسیری را طی کنم که خانم دستم را گرفت و گفت: کجایی؟ آره! کجا بودم. اصلا حواسم نبود خانمم همراهم است. فقط عرق از همه جایم می چکید. بی روح و بی حس گفتم: اینقدر قیمتها رفته بالا. سی میلیون, چهل میلیون, پنجاه میلیونم کجا بود. خانم در حالیکه دست من را محکم می کشید من را با خود به سمتی همراه کرد. نمی دانم چهره اش مثل من قرمز و خیس عرق بود یا نه ولی صدایش