سلام بچه ها. باید منو ببخشید که بلد نیستم یه مطلب تسلیت کاملا عادّی و رسمی بنویسم. پریروز بود که با یه پست توی کانال تلگرامی شب روشن شکه شدم. مضمونش این بود. صالح شمس، دوست مداح نابینامون توی کُماست و به انرژی و دعای ماها احتیاج داره. صالح اومد تو ذهنم. یادمه یه بار ما با مدرسه ی شهید محبی مشهد رفتیم. اون سفر همه چیزش به یاد موندنی بود. خیلی همه چیز برنامه ریزی شده بود. بچه هایی که از اون دوره حالا این مطلبو میخونن کاملا درک میکنن که چی دارم میگم. به چندتا از ماها که کوچیکترین بچه های اون جمع بودیم گفته بودن یه
Tag: مشهد
سلام بچه ها. خوبین؟ واااای مردم از گرما. آهان من چطورم؟؟ خب راستش اومدم اصلا همینو بگم! بچه ها سفر مشهدم رو رفتم، کوتاه بود ولی چسبید، خیلی هم چسبید. از حس سبک شدنی که با هر بار زیارت رفتن بهم دست میداد، تا خریدهام که مثل همیشه نقره جات هم توی سبد خریدم بود و این بار یه دستبند فیروزه و یه انگشتر یاقوت خریدم، تا 3 روز بودن کنار دوستای خوب و بینظیر و پیدا کردن 2 تا دوست که با هم خواهر بودن، و اینقدر صمیمی و خودمونی بودن که همون لحظه ی اول که دیدمشون احساس کردم چند ساله همدیگه رو میشناسیم، همه ی اینا
دستهها
تنظیم به وقت دیگران!
سلام خدمت همه دوستان و عزیزان در محله با صفای گوش کن, من دیدم از اول سالی کسی نیومده تو محله نق بزنه, گفتم اولین نفر خودم باشم خخخ. که چرا ما بعضی وقتا باید به وقت دیگران تنظیم باشیم ؟!؟! آقا یکی اول بیاد به من یاد بده چطور باید ی مطلبو شروع کنیم و چطور سر و تهشو هم بیاریم, خدایی من که بلد نیستم خییییییلی سخته. ولش, حالا من یه چی می نویسم شاید سر در آوردین ازش. خوب خوب, بریم سر اصل مطلب, وااااای چه قد بدم میآد از اینکه وقتمو با ساعت دیگران تنظیم کنم, شاید برای شمام پیش اومده که ناچار باشید برای
سلام دوستان. خوبید یا بهترید آیا؟ من روز جمعه بانو رو برای اولین بار در مشهد از نزدیک دیدم. گفتم به همین بهانه چند سطری بنویسم. نمیدونم منشا آشناییمون از کجا، کی و چه جوری بود. هرچی فکر میکنم و تمام فسفرهای مغزم رو به کار میگیرم چیز زیادی یادم نمیاد. با خودم گفتم یه گز بخورم شاید معجزه کنه و یادم بیاد اما نشد که نشد. اما فکر کنم از لاین شروع شد. نمیدونم کی اول شروع کرد؟ کی سر حرف رو باز کرد؟ اما چیزی که میدونم این هست که با خودم میگفتم این دختر خودشیفته دیگه کیه؟ آخه مگه آدم اسم خودش رو میذاره بانو. یادم
به نام خدا سلام دوستان امیدوارم حالتون خوب باشه. همون طور که گفته بودم راهی مشهد شدم. با هواپیما رفتم و با هواپیما هم برگشتم. با حس و حال خوبی رفتم و با حس و حال خیلی بهتری برگشتم. تو این سفر به آرزوم که خوندن یه دعای کمیل توی حرم بود بالاخره رسیدم. آخه دفعه های قبل هیچ وقت نشده بود که پنجشنبه شب ها حرم باشم. دعا رو حاج محمود کریمی خوند. حس و حالش قابل وصف نیست برام ولی خداییش همه شما دوستان با معرفتم رو خیلی خیلی دعا کردم. اتفاقا آقای کریمی هم یه خاطره از یه نابینا توی دعا خوندنش گفت که براش خیلی
به نام خدا سلام هم محله ای های عزیز. بذارید از اینجا شروع کنم. داشتم توی محله میگشتم و خوشحال و سرمست از اینکه پست قبلیم به نام دلم تنگ شده واسه شبهای برفی چقدر مورد توجه بچه های گل محله قرار گرفته و هی اتفاقهای این چند روز اخیر زندگیم رو توی ذهن آشفته ام مرور میکردم, یه دفعه به این موضوع رسیدم که قسمت, تا چه حد میتونه توی زندگی یه آدمی مثل من تاثیر خودش رو بذاره. حالا آروم آروم با همدیگه میریم جلو تا ببینیم چه افکاری منو و شما رو به نوشتن و خوندن این پست کشونده.شایدم تهش به هیچ نتیجه ای نرسیم
سلااااام, درووووووود,hiiiiii, allooooooo,خدمت همه بچه محل های گل, و مهربون و باصفا خب بر اساس وعده هایی که بنده خدمتتون داده بودم, امروز هم میخوام خاطره سفر مشهد دوم دبیرستان رو براتون بنویسم سال 92 بود. یادمه اون سال کلا سال جالبی نبود.اتفاقات زیادی برام افتاد که مجال گفتنش نیست وقتی قرار شد بریم مشهد, برخلاف سال قبل, امسال خیلی بیشتر بودیم و هم انسانی, هم ریاضی, هم تجربی در سفر امسال نماینده داشت از انسانی دو نفر بودیم که با هم خیلی رفیق بودیم و کلا توی این سفر از هم جدا نشدیم خلاصه سرتونو درد نیارم, که البته میدونم آخرسر میارم. خخخ آقا ما مثل بچه های
هیچ وقت فکر نمی کردم از تو و برای تو نوشتن این قدر سخت باشد! تولدت هم که هست و بهانه به اندازه کافی و وافی موجود ولی من خالی تر از همیشه ام بی کلمه بی واژه دوست داشتم برای تولدت کیک خامه ای از همان مدل نارنجکی ها خودم را دعوت می کردم صورتی ترین لباسم را میپوشیدم و شاید یک شاخه گل رز هم برای خودم می خریدم یکی دو ساعت پیاده روی در هوای آزاد و بعد می نشستم رو به رویت به تماشا لبخندم را برایت هدیه می آوردم و قلبم را اما!… می دانی؟ من قلبم را گم کرده ام لبخندم را هم
آمدم ای شاه، پناهم بده. خطِ امانی ز گناهم بده. ای حرمت ملجأ درماندگان. دور مران از در و راهم بده . سلام به همه ی هم محله ای های عزیز و دوست داشتنی. خوبین؟؟ چه خبرا؟؟ بچه ها کیا مشهد رفتن؟؟ کیا هنوز نرفتن و با شنیدن صدای نقاره دلشون پر میکشه سمت حرم؟؟ کیا سقاخونه و پنجره فولاد رو از نزدیک دیدن و کیا هنوز هم که هنوزه دلشون یک جرعه از آب سقا خونه میخواد؟؟ خوب، همه ی اینا و هرچی تو دلته واسه امام رضا بنویس از خاطرات سفرت به مشهد بگو و دلنوشته بنویس اگر خواستی این یه مسابقه هست به مناسبت
سلام دوستان خوبین امیدوارم که عالی باشین بریم سر اصل مطلب یکی چایی بیاره چون من قرار هست دهنم خشکیده بشه و شما قرار هست گوشاتون سوت بکشه من به اتفاق همسرم و مادر و پدرش به مشهد رفتیم این اولین سفر من با همسرم بود از راه نیشابور عازم شدیم مادر و پدر شوهرمو رسوندیم یک امام زاده ای که خیام هم همونجا بود من و همسرم رفتیم به آرامگاه عطار اونجا من و همسرم سوار شتر شدیم وااااای نمیتونم بگم که چقدر ترسیده بودم همسرم هم ترسیده بود من که خواهش میکردمو میگفتم آقا به این شتر بگو بایسته اما شوهرم برای دل گرمی من میگفت نترس
به نام خداوندی که هم بخشنده است و هم مهربان سلام به دوستان عزیز مدرسه ها تعطیل شدن و کارهای من سبکتر شده داشتم نوشته هامو مرتب میکردم ببینم چه دستگاههایی از بدن انسان مونده تا درموردش بنویسم و در محله با هم گفتگو کنیم که تلفن زنگ زد از شهرداری مشهد بود، قبلا از طریق تلفن 137 ثبت نام کرده بودم برای بازدید از مراحل ساخت مترو اعتقاد دارم که بزرگمهر از کودکی باید بدونه زیرساختهای شهری چطور ساخته میشن و وقتی سوار مترو میشه بدونه برای ساخت اون چه مراحلی پشت سر گذاشته شده منشی گفت بزرگمهر و برادرش نمیتونن بیان زیر 15 سال اجازه ی بازدید