خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت پنجم

عاشق ترین حضور. من تو را می بینم. حتی اگر جهان پس از شنیدن این جمله به بهتی عمیق دچار شود که تا روز رستاخیز به طول بیانجامد ! من تو را میان تاریکی های ناگزیر لحظه هایم به روشنی می شناسم! حضورت همان نوریست که تمام این سال ها برای یافتن حقیقت آن ذهن خالی ام را به طوفان کشانده ام. من تو را می فهمم! قسم به همان واژه های بی تابی که در یک قلب لبریز از عشق، با شوق به هم می پیوندند تا شعر شوند و جهان را با لبخند آذین ببندند. من تو را می شنوم! آواز آرام باد و پرنده و آفتاب،
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت سوم.

یک درد ناگزیر! همیشه از طعم نوشابه و دوغ های گازدار بدم می اومد. در کل از هر نوشیدنی ای که گاز داشت، فراری بودم. نه خودم دوستش داشتم، نه معده ام توان هضم و تحملش رو داشت. گاهی هم که به خاطر دوست هام تو دور همی ها می خوردم، باید از قبل خودم رو برای درد بی امون و عجیب معده ام آماده می کردم. خوب خاطرم هست. ترم دوم دانشگاه بود. همون روز هایی که زندگی تو پنجه های بی رحم بیماری ها و مرگ های بی وقفه اسیر نبود. همون وقتایی که شادی ها رود وار جاری بود و غم این همه نزدیک نمی شد 
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

تجسم یک رویای دوردست، قسمت دوم.

  اکنون،  پنجمین  شبِ   نبودنِ توست. دلِ فنجان های قهوه از آمدنت سرد می شود. تن خانه در آغوش نا آشنای سکوتی بی وقفه، وحشتی تلخ را تجربه میکند. من اما هنوز، سرسختانه  با مرور بودنهای شیرینت برای فنجان های  روی میز، طعم گس نیامدنت را از خاطرشان پاک میکنم. فنجان های قهوه با طعم خاطرات شیرین حضور تو، در پنجمین  شبِ    لبریز از حسرتِ نبودنت، سر به بیابانِ فراموشی ها میگذارند! ***. امشب، دهمین شبیست که نیستی. وحشت خانه به بغضی بی نهایت مبدل گشته است.  ضربان قلب ساعت تند تر می شود. ثانیه ها بی نفس شده اند. آنها برای رسیدن به تو تا قلب تاریکی های