خیلی اتفاق افتاده بود که پیشِ اعضای خانواده، فامیل، مهمونها، همسایهها، رفقا، دراز بکشم؛ ولی هرگز پیش نیومده بود در حضور هیچ کودوم از شاگردهام یا والدینشون دراز بکشم. دیشب اما این اتفاق افتاد. علیِ دهساله، به همراهِ پدرش، و دخترخالهی یازدهسالهی علی، هر سه منزل من بودند. کمی که به بچهها زبان تدریس کردم، خسته شدم. چایی آوردم همگی بخوریم کمی خستگیمون در بره. علی با باباش و ملیکا، هر سه رفتند سمت آشپزخونه تا نبات و آبلیمو بیارن بریزن توی چاییشون. منم فرصت رو غنیمت شمردم و اول پاهامو دراز کردم، بعدشم کلا خودمو دراز کردم کفِ اتاق. نه پشتی و نه تشک. نه روانداز و نه