پارت ششم. لبخند مرد پررنگتر شد و رو به رامتین گفت: بفرمایید اونجا پیش جوونا که حوصلتون سر نره. و به یه گوشه از سالن اشاره کرد که یه گروه پر از دختر و پسر دور هم ایستاده بودند. وقتی کمی دقت کردم دیدم شاکری هم بین پسرای دیگه ایستاده و داره باهاشون میگه و می خنده. رامتین وقتی دید من هنوز ایستادم با صدایی بلند که مرد هم بشنوه گفت: مانیا جان,عزیزم نمی خوای راه بیفتی؟ برگشتم نگاهش کردم و گفتم: چرا, بریم. و رو به مرد ادامه دادم: با اجازه. مرد هم سری تکون داد و گفت: