خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
داستان و دل‌نوشته

دوست داشتنت بهانه ای برای لجبازی هایم-پارتهای آخر‍‍‍‍‍‍‍

پارت ششم.   لبخند مرد پررنگتر شد و رو به رامتین گفت:   بفرمایید اونجا پیش جوونا که حوصلتون سر نره.   و به یه گوشه از سالن اشاره کرد که یه گروه پر از دختر و پسر دور هم ایستاده بودند. وقتی کمی دقت کردم دیدم شاکری هم بین پسرای دیگه ایستاده و داره باهاشون میگه و می خنده. رامتین وقتی دید من هنوز ایستادم  با صدایی بلند که مرد هم بشنوه گفت:   مانیا جان,عزیزم نمی خوای راه بیفتی؟   برگشتم نگاهش کردم و گفتم:   چرا, بریم.   و رو به مرد ادامه دادم:   با اجازه.   مرد هم سری تکون داد و گفت: