دو سه روزی می شد که امتحاناتم تموم شده بود و من هنوزم درگیر درس بودم اونم بخاطر کنکور. یعنی میشه این کنکور لعنتی تموم بشه؟ خسته شده بودم. دیگه کشش نداشتم. از طرفی دوری پدر و مادرم و از طرف دیگه ماجرای داوودی و رامتین. واقعا دیگه نمی کشیدم. مشغول درس خوندن بودم که تقه ای به در اتاق خورد. بفرمایید. در به آرومی باز شد و ثریا خانم وارد اتاق شد. لبخندی زدم و گفتم: بله؟ کاری داشتین ثریا خانم؟ اونم لبخندی زد و گفت: رامتین خان گفتن برین تو حیاط کارتون دارن. با تعجب گفتم: مگه رامتین خونست؟