دستهها
شازده کوچولو قسمت آخر
نگاه متینش به دوردستهاى دور راه کشیده بود. گفت برهات را دارم. جعبههه را هم واسه برههه دارم. پوزهبنده را هم دارم. و با دلِ گرفته لبخندى زد. مدت درازى صبر کردم. حس کردم کمکمَک تنش دوباره دارد گرم مىشود. عزیز کوچولوى من، وحشت کردى… امشب وحشت خیلى بیشترى چشم بهراهم است. دوباره از احساسِ واقعهاى جبران ناپذیر یخ زدم. این فکر که دیگر هیچ وقت غشغش خندهى او را نخواهم شنید برایم سخت تحملناپذیر بود. خندهى او براى من به چشمهاى در دلِ کویر مىمانست. – کوچولوئَکِ من، دلم مىخواهد باز هم غشغشِ خندهات را بشنوم. اما بهام گفت: -امشب درست مىشود یک سال و اخترَکَم درست بالاى