قصهی کوکو، بخش اول. تیک، تاک. تیک، تاک. از در و دیوار این صدا میبارید. اتاق حسابی بزرگ بود ولی انگار دنیایی از صدا رو داخلش جا داده بودن. ساعتها از همه رنگ و همه شکل روی قفسهها با دستهای هنرمند زمان، هماهنگ و یکنواخت رقص عقربههاشون رو پیش میبردن. کوکو داخل ساعت کوچیک و جمع و جورش منتظر نشسته بود تا سر ساعت بخونه. به ساعتهای اطراف نگاه کرد. دیوار ازشون پر از نقش و رنگ بود. حرکت آروم عقربهها خمارش میکرد. کوکو نگاهش رو از رقص عقربههای رنگارنگ برداشت و از پنجرهی ویترین مقابلش بیرون فرستاد. نگاه کوکو پرواز کرد و رفت و روی صفحهی بزرگ