خانه
جستجو
Close this search box.
جستجو
دسته‌ها
صحبت های خودمونی

ساده ولی واقعی

شب بود ساعت 12 خوابیده بودم بعد از 90 و بوقی خیر سرم زود خوابیده بودم آره همین چند شب پیش بود همین طور که بین خواب و بیداری بودم خانم صدا زد احمدرضا: هااااا احمدرضا. هاااا. چیه بابا خوابیدم چی کارم داری؟ خانم: حلالم می کنی؟ من: آره عزیز دلم الآن بگیر بخواب صبح که بیدار شدیم می برمت لب باغچه با یه چاقو سرت را می بُرَم تا حلال بشی. خانم: احمدرضا شوخی نکن حالم خوب نیست. کمی نگران شدم دست روی پیشونیش گذاشتم من: چرا این قدر پیشونی و بدنت سردِ؟ خانم: گفتم که حالم خوب نیست دارم می میرم اِ خدا نکنه زبونت را گاز